این سریال فوق العاده در ژانر تاریخی و وسترن ساخته شده است.داستان آن در دهه ی ۱۸۷۰ میلادی و در کمپی به نام Deadwood در منطقه ی داکوتای جنوبی رقم می خورد که مردم از اقصی نقاط کشور به آن آمده اند تا به رویای یک شبه پولدار شدن جامه ی عمل بپوشانند.هدف آن ها یافتن طلاست.
دد وود شهری بی قانون است و قانون در آن را فردی به نام Al Swearengen تعیین می کند.فردی که مدیر سالنی به نام Gem است که به نوعی مرکز لهو و لعب این شهر است.او با افرادی که مانع او و کسب سود او باشند مقابله می کند و قانون را به سبک خودش اجرا می کند.
بدون شک بازی Ian McShane (در نقش آل) نقطه ی قوت این سریال است.او شخصیتی است بی ادب ، تأثیر گذار ، قدرتمند ، خشن و در عین حال دلسوز و بسیار پیچیده است که که قطعا بعد از دیدن سریال جز شخصیت های محبوب و ماندگار سریالی شما خواهد شد.
اما نکته جالب در مورد این سریال که ارزش کار را بیشتر میکند، این است که شهر دد وود و بسیاری از کرکترها و اتفاقات سریال واقعی هستند و در همین راستا داستان کاملا شخصیت محور است و از هیجان و معما های لحظه ای و پیچیده خبری نیست.
اما حرف اخر در مورد این سریال اینکه Deadwood سریالی نیست که هر کسی آن را بپسندد اما اگر به دنبال یک سریال قوی از همه ی جهات هستید دیدن آن را به شما پیشنهاد می کنم.
پیکی بلایندرز یک دارو دسته ی جنایتکار واقعی در بیرمنگهام انگلستان هستند که بعد از جنگ جهانی اول در خانواده ی شلبی تشکیل شد. سردسته ی گروه فردی به شدت خطرناک و جاه طلب و بلند پرواز به اسم " تامی شلبی " است.
که پس از مدتی این گروه مورد توجه ی دولت قرار میگیره و یک سربازرس از پاسبانی سلطنتی ایرلند به نام "کمبل"، از طرف وزیر وقت "وینستون چرچیل"، از بلفست به بیرمنگهام فرستاده میشه تا جلوی فعالیت های این گروه رو بگیره و شهر رو از خلافکارها پاک کنه غافل از اینکه...
این سریال زیبا ساخته ی شبکه ی BBC 2 بریتانیاست که شبکه ی Netflix نیز به دلیل محبوبیت زیاد این سریال حق پخشش رو خریداری کرده است .
از نقطه قوت های این سریال میشه به موسیقی عالی و شخصیت پردازی فوق العاده و همچنین بازی بی نظیر Cillian Murphy در نقش تامی شلبی ؛ Paul Anderson در نقش آرتور شلبی و Tom Hardy در نقش الفی سالامونز اشاره کرد که البته تام هاردی از فصل دوم به این سریال پیوسته است .
این سریال با داستان عالی خودش بار ها شما رو شگفت زده خواهد کرد به طوری که پس از دیدن این سریال به تمامی عوامل آن درود خواهید فرستاد ! لازم به ذکره که این سریال برای فصول چهارم و پنجم (پایانی) تمدید شده است .
مشتزن (The Fighter) فیلمی در ژانر زندگینامهای و ورزشی به کارگردانی دیوید او. راسل محصول سال ۲۰۱۰ میباشد . این فیلم اولین بار بصورت محدود در ۱۰ دسامبر ۲۰۱۰ در آمریکای شمالی به نمایش درآمد. همچنین در ۴ فوریه در پادشاهی متحده به نمایش درآمد.
در هشتاد و سومین دوره مراسم اسکار مشتزن نامزد دریافت ۷ جایزه اسکار از جمله بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد(بیل) و بهترین بازیگر نقش مکمل زن (آدامز و لئو) شد و از آن میان جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل مرد و بهترین بازیگر نقش مکمل زن را به دست آورد .
چیزی که درباره تمامی فیلم هایی که درباره ورزش بوکس ساخته می شود این است که که آنها واقعاً درباره ورزش بوکس نیستند. آنها معمولا درباره هرچیزی مثل خانواده، دوستان، خشم، اعتیاد و... هستند که یک بوکسور با آنها ارتباط دارد! فیلم مشت زن ساخته دیوید او. راسل هم دقیقاً از همین الگو پیروی می کند.
کریستین بیل بهترین بازیگر این فیلم به حساب می آید، او بازیگری است که همواره می توان به بازی قدرتمند او در نقشهای انسانهایی با پیشینه خراب مطمئن بود!
او با تغییرات فیزیکی که در خودش بوجود آورده است بار دیگر خاطرات فیلم " ماشین کار " را زنده کرده است، " بیل " به خوبی توانسته تضاد در شخصیت دیکی را به تصویر بکشد؛ او در مقطعی از فیلم نقش یک مربی دلسوز را ایفا می کند اما در لحظاتی دیگر تنها یک معتاد به کراک است که به هیچ دردی نمی خورد! این تضاد به خوبی در بازی " بیل " خودنمایی پیدا می کند.
امی آدامز بازیگری است که همواره در نقشهای مکمل خوش درخشیده ، و اینبار نیز در صحنه هایی که بازی دارد ، تمام توجهات را به خود جلب می کند . از " آدامز " به عنوان بازیگری یاد می شود که در فیلم زندگی می کند نه بازی.
عصر امروز هنگامی که متوجه شدم فیلمی در مورد زندگی سرینیواسا رامانوجان ساخته شده است، خیلی خرسند شدم. این یکی از فیلمهایی است که میتواند یک عصر داغ و کسلکننده تابستانی را دگرگون کند و افقی تازه در برابر ما، برای آشنایی با مسائل و مشکلات نوابغ و آدمهای متفاوت، آشکار کند.
فیلم، محصول سال ۲۰۱۵ است و نامش «مردی که بینهایت را میدانست» است. فیلم را مت براون کارگردانی است.
دو هنرپیشه این فیلم بسیار مشهورند: اولی جرمی آیرونز است که قطعا نیاز به معرفی ندارد و دومی هنرپیشه اصلی فیلم میلیونر زاغهنشین –دو پتال– است.
فیلم داستان زندگی سرینیواسا رامانوجان – ریاضیدان مشهور هندی- را روایت میکند، او یک ریاضیدان خودآموخته بود.
او فـرزند یک مرد فقیر از اهالی شهر مدرس هند بود. در مدرسه قریحه ریاضی او آشکار شد و تصمیم گـرفت وارد کـالج بشود، اما در امتحان زبان انگلیسی موفق نـشد و بـنابراین نـتوانست به صورت آکادمیک تحصیل کند، ولی در همین اثـنا یک کتاب ریاضی خوب به دستش افتاد که خلاصهای از ۵ هزار تئوری ریاضی بود.
رامانوجان به زودی تمام محتویات کـتاب را تـوانست بـیاموزد و از آن پس خود شخصا در مقام فهم و کنجکاوی مسائل ریـاضی بـرآمد. در نـتیجه تحقیقات و تفکرات درونی و خودخواستهای که او بدون یاری دیگران انچام داد، رابطههای مهمی را در آنالیز ریاضی، نظریه اعداد، سریها و کسر مسلسل از خود بجای گذاشت.
به زودی او به یاری دوستانش، خواستار شناساندن خود به جامعه علمی ریاضی انگلستان برآمد. یکی دو استاد ریاضی نامههای او را بدون تعمق برگرداندند، تا اینکه در ژانویه سال ۱۹۱۳ نامه او به یک استاد ریاضی به نام جی اچ هاردی نوشت. همین استاد بود که متوجه نبوغ والای رامانوجان شد.
دریغ که مردی که آشنایان به دانش ریاضی او را با اعداد اول رامانوجن و تابع تتای رامانوجن میشناسند، در کل زندگی خود روایتگر اثر محدودکننده فقر بر زندگی ما انسانها بود. او در ۳۲ سالگی به دنبال ابتلا به سل و آمیبیاز کبدی درگذشت.
مفهوم تلاش کردن و نامید نشدن ،برنامه ریزی در همه ابعاد،مخصوصا برا ما ایرانی ها تقریبا فراموش شده..دیدن و خوندن این دست کارها میتونه تلنگر خوبی باشه که با دیدن این فیلم به اون دست پیدا میکنید .
ام نایت شیامالان از جمله کارگردانان هالیوودی به شمار می رود که فعالیت خود را در اوج آغاز کرد اما در ادامه راه افول را تجربه کرد. « حس ششم » شیامالان کماکان یکی از بهترین آثار دلهره آور تاریخ سینما محسوب می شود و طرفداران فراوانی دارد اما ادامه مسیر حرفه ای او با قدرت اولیه پیش نرفت. در سالهای اخیر شیامالان آثار متفاوتی از جمله « The Last Airbender » و « After Earth » را با بودجه های هنگفت کارگردانی کرد که با شکست سختی مواجه شدند.
پس از شکست های شیامالان در گیشه، او تصمیم به ساخت آثار کم هزینه گرفت تا بتواند اعتبار خویش را بازیابد که فیلم « ملاقات » در سال 2015 نتیجه این تصمیم بود. اثری که یک قدم رو به جلو نسبت به شکست های قبلی شیامالان محسوب می شد و امید طرفداران این کارگردان را بار دیگر زنده کرد. حال او با فیلم دلهره آور « شکاف » به سینما بازگشته و داستان مردی را روایت می کند که از اختلال هویت رنج می برد.
داستان فیلم درباره مردی ( جیمز مک آووی ) می باشد که سه دختر را پس از جشن تولدی می دزدد و در یک زیرزمین مخوف زندانی می کند. سه دختر نوجوان که ترسیده اند ( به جز یکی که کمتر ترسیده! ) در پی یافتن دلیل دزدیده شدنشان هستند اما بزودی معلوم می شود مردی که آنان را دزدیده دچار اختلال هویت می باشد و هربار در قامت یک شخصیت متفاوت با آنها گفتگو می کند که...
فیلم جدید شیامالان براساس بیماری اختلال تجزیه هویت ( که به آن اختلال چند شخصیتی هم گفته می شود ) ساخته شده است. در این بیماری فرد بطور کامل خود را جای شخصیت های متفاوت قرار می دهد و رفتارهای متناقضی را از خود به نمایش می گذارد. در این بیماری معمولا فرد یک هویت مستقل همیشگی دارد که تواٌم با ترس و افسردگی است اما هویت های جانبی که می گیرد می تواند بازه گسترده ای از یک مبلغ مذهبی تا پزشک و آرتیست را شامل شود. گفته می شود که بیمار زمانی که از حالت چند شخصیتی خارج می شود، اطلاعی از وضعیت دیگر هویت ها ندارد و به نوعی آنها را به خاطر نمی آورد.
شیامالان در « شکاف » این بیماری را مبنای ساخت اثر دلهره آوری قرار داده که در آن شخصیت اصلی داستان دارای 23 هویت مختلف می باشد و هر بار با یکی از آنها به سراغ دختران نوجوان می آید. این رویکرد باعث شده تا « شکاف » هربار شخصیتی جدید را به مخاطب معرفی کند و فراز و فرود تنافضات رفتاری او را به نمایش بگذارد. بیمار روانی فیلم « شکاف » به خوبی توانسته قالب های گوناگونی از انسانها اعم از کودک و مبلغ مذهبی را به تصویر بکشد و هربار بخشی از دقایق فیلم را به بررسی این شخصیت ها اختصاص دهد.
متفاوت بودن شخصیت اصلی داستان این فرصت را در اختیار فیلمنامه قرار داده تا بتواند تعلیق فیلم را به بهترین شکل ممکن در اوج نگه دارد. در واقع مخاطب فیلم در طول داستان قادر نیست حدس بزند رفتار بعدی آدم ربا چه خواهد بود و تا چه میزان خشونت و آزار و اذیت در آن رویت خواهد شد. این عامل به کمک شیامالان آمده تا پس از مدتها بتواند به خوبی ویژگی تعلیق ( که روزگاری او را استاد آن می نامیدند ) را بکار بگیرد و حس کنجکاوی مخاطب را تا لحظات آخر فیلم زنده نگه دارد. ویژگی که سالهاست شیامالان نتوانسته به خوبی سالهای اولیه فیلمسازی اش آن را به نمایش بگذارد.
با اینحال « شکاف » در روایت داستان اگرچه به انسجام و یکپارچگی رسیده اما ایراداتی هم دارد که از جمله آن ظاهربینی درباره بیماری اختلال تجزیه هویت می باشد که با تغییر رفتارهای ظاهری آدم ربا به تصویر کشیده شده است. متاسفانه در طول داستان، اگرچه آدم ربا در کالبد شخصیت های متفاوت دیده می شود و جیمز مک آووی هم به خوبی از پس ایفای آن برآمده اما این شخصیت ها با مبنای اتفاقی که در آن قرار گرفته اند مشکلی ندارمد. به عنوان مثال می توان این خرده را به فیلمنامه وارد دانست که چطور چندین شخصیت متفاوت اعتقادی به آزادی دختران ندارند و همگی آنان مبنای در قفس بودن آنان را پذیرفته اند؟ البته اگر از منطق یک فیلم ترسناک به این قضیه نگاه کنیم و نگاه رئالیستی را کنار بگذاریم، این مشکل شاید خیلی معضل تماشاگر نباشد چراکه در اواخر داستان وضعیت اَبَرانسانی نیز شکل می گیرد!
جیمز مک آووی در یکی از مهمترین نقش آفرینی های دوران بازیگری اش، به خوبی توانسته از تصویر یک جوان خوشتیپ که تقریباً همیشه او را در همین وضعیت دیده ایم خارج شود و به یک بیمار روانی قابل قبول مبدل گردد. البته برخی از آنان فقط با تغییر لباس او همراه بوده و کمتر نشانی از بازی زیرپوستی در آن مشاهده می گردد، اما بهرحال، « شکاف » قطعاً یکی از بهترین بازیهای دوران بازیگری مک آووی می باشد.
« شکاف » اثری است که می تواند ام نایت شیامالان را دوباره در ژانر دلهره احیاء نماید. « شکاف » از تعلیق مناسبی برخوردار است و بیماری اختلال تجزیه هویت شخصیت اصلی داستان هم این فرصت را به تماشاگر داده تا هر لحظه انتظار یک اتفاق ناخوشایند و پیش بینی نشده را داشته باشد. شیامالان علی رغم شکست های متوالی که در سالهای اخیر در سینما تجربه کرده، اما کماکان کارگردانی است که تعلیق و دلهره و مهمتر از همه ضرباهنگ اثر را می شناسد و « شکاف » اثری است که تسلط بر این موارد در آن به چشم می خورد. « شکاف » پس از سالها شیامالان را به یاد شیامالان می اندازد!
طبق آمار وزارت بهداشت در سال 91 در کشور بیش از دو میلیون معتاد داشته ایم.به نظر باورناپذیر است.از هر 36-37 نفر یک نفر رقم قابل توجهی است.این درحالی است که خرید و فروش و حمل و حتی استعمال مواد مخدر در ایران مجازات های سنگینی در پی دارد.این مقدمه را از آن جهت می گویم که برای ما پدیده اعتیاد و در واقع وابستگی دارویی چندان پدیده غریبی نیست.به همین علت می توان کمی با موضوع فیلم نزدیکی داشت.دو میلیون احتمال وجود دارد که داستانی شبیه رنتون-اول شخص داستان- همین جا اتفاق افتاده باشد. Trainspotting با موضوع اصلی مواد مخدر شروع می شود.مونولوگی از راوی داستان با مضمون پوچی زندگی اولین چیزی است که توجه ما را جلب می کند.رنتون می گوید او زندگی پوچ را انتخاب نکرده و الان معتاد است و دلیل آن - دلیل مصرف هروئین- را نمی داند.می گوید دلیلی ندارد.ولی آیا ما به نداشتن دلیل قانع می شویم؟
"Trainspotting" را در کنار فیلمی مثل Requiem For a Dream"" اگر قرار بدهیم تفاوت های زیادی را با وجود موضوع مشترک مشاهده خواهیم کرد.اولین تفاوت شاید فضای غم و اندوه باشد.داستان سعی ندارد با ایجاد فضا ما را تحت تاثیر فرار دهد.داستان گفته می شود،بازیگران بازی می کنند و صحنه ها جلو می روند.بدون این که کسی ما را مجبور به تصمیم گیری و حکم دهی کند.در "Trainspotting" تصویر تاریک جامعه و انسان های معمولی و تاریکی معمولی آن ها را می بینیم بدون آن که امواجی از احساسات بیهوده ما را فرا بگیرد.من فکر می کنم دنی بویل به بهترین نحو آن چه را می خواسته به تصویر بکشد نشان ما می دهد.شاید در نهان فیلم پس از پرده ای از داستان که موضوع آن اعتیاد و مواد مخدر است پرده ای از زندگی را ببینیم.پرده ای ساده و بی ریا از انسان و آن چه زندگی می نامد.یک حقیقت محض.رنتون تصمیم به ترک می گیرد و نمی تواند ترک کند،تصمیم به ترک می گیرد و دوباره به سراغ مواد می رود.دوباره تصمیم به ترک می گیرد تا بتواند به زندگی برگردد.همان زندگی که خودش تحقیرش می کرده.این سلسه دوارِ تصمیمات شما را یاد چه چیزی می اندازد؟فیلم به همین ها اکتفا نمی کند.اعتیاد و زندگی تنها چیزی نیست که ما به آن ها فکر می کنیم.نحوه تفکر رنتون چیزهای بیشتری در خودش دارد.هر قسمتی از فکر رنتون می تواند فسمتی از فکر ما باشد.هرکدام از دوستانش می تواند یک حالت خاص فکری باشد.شخصیت پردازی فوق العاده به مانند آینه هایی است که در مقابل یک جسم گذاشته شده و هر کدام قسمتی از آن جسم را نمایان می کند.آن جسم چیست؟در نگاه کلی می تواند انسان باشد.انسانی که در قبال مسائلی مانند پول،فقر،افسردگی،سکس،اعتیاد و زندگی به شکل های مختلفی نمودار می شود.
به غیر از داستان،لهجه جالب-به نظر من شیرین - اسکتلاندی هم هست.صدای ایوان مک گرگور با لهجه اسکاتلندیش جذابیت بیشتری به داستان می دهد.
از زمان ساخت فیلم تا الان 21 سال می گذرد.به نظرم فیلم در این 21 سال خودش را حفظ کرده و هنوز ارزش دیدنش را دارد ولی در این مدت بسیاری از چیزها عوض شده.به دیالوگی از درون فیلم اشاره می کنم. ""Even drugs are changing .فیلم بدون شک یک محصول بی نقص است ولی بعد از گذر زمان اثر آن کم رنگ خواهد شد،هرچند بدون شک باقی خواهد ماند.ایده اصلی فیلم به عقیده من نیاز به یک نوآوری دارد.داستان دیگری که دوباره همان فکر را را برای ما متناسب با شرایط حال و روزمان بیان کند می تواند بسیار موثرتر باشد.با این حال توصیه می کنم حتما یک بار این فیلم را ببیند.
بازیگری و روند روایی داستان بی نقص است.به علاوه تنظیم آهنگ ها بر روی تصویر ها سکانس های جالبی را به وجود آورده است.دنی بویل کارگردان فیلم و تیم بازیگری همگی در آغاز راهی برای موفقیت در عرصه سینما بوده اند.فیلم هایی که بعدا توسط بویل ساخته شد مانند میلیونر زاغه نشین یا 127ساعت هم از تحسین شده های سینما هستند.جالب است که بدانید افتتاحیه المپیک هم به کارگردانی آفای بویل ساخته شده است.اگر هنوز فیلم را ندیده اید می توانید مطمئن باشید که یک کادر قوی شما را با جادوی تصویر آشنا خواهند کرد.
پ.ن:trainspotting اصطلاحی انگلیسی به معنی پیدا کردن رگ برای تزریق مواد است.معنی دیگر آن جمع آوری شماره قطارها و لوکوموتیو در خطوط راه آهن است.
ساختهی جدید نا هونگ جین؛ فیلمساز تحسین شدهی کرهای به تازگی اکران موفقی در کشورهای شرق آسیا داشته است. این فیلم امسال در یکی از بخشهای جنبی جشنوارهی کن نیز اکران شد و تحسین منتقدان بین المللی را برانگیخت. هونگ جین در این فیلم بار دیگر به سراغ ایدهای بسیار جذاب و دیدنی رفته است. مطابق دو فیلم قبلی این فیلمساز در این فیلم نیز ما شاهد یک تریلر پلیسی هستیم. تفاوت اما در آمیخته شدن این تریلر با عناصری از ماوراطبیعه است. یعنی اگر در فیلمهای پیشین فیلمساز این ترس و وحشت عاملی زمینی و مادی داشت در این فیلم وحشت از جایی دیگر بر سر کاراکترهای فیلم هوار می شود.
فیلم با تکه ای از کتاب انجیل لوقا باب 24ام آغاز میشود. جایی که شیطان به قصد فریب مومنان خود را همچون انسان بدانها مینماید. اینکه آنها چگونه گمان میکنند که با یک روح سر و کار دارند در حالی که او صاحب گوشت و استخوان است؟ سپس شیطان از آنها میخواهد نزدیکتر بیایند و دستان او را لمس کنند تا مطمئن شوند که او روح نیست و انسان است. با این مقدمهی تکان دهنده که البته در ادامه منطق رواییاش آشکار خواهد شد ما وارد جهان تیره و تار و خشن سینمای هونگ جین میشویم. گونگ جو؛ شخصیت اصلی فیلم پلیس ساده دلی در دهکدهای به اسم گوک سونگ است که به تازگی درگیر یک پروندهی جنایی هولناک شده است. مردی به شکلی وحشیانه خانوادهی خود را قتلعام کرده و سپس خود دیوانه شده است. پلیس در محل زندگانی قاتل اتاقکی شبیه به عبادتگاه پیدا می کند که البته چندان توجهی بدان نشان نمیدهد. چندی بعد حادثهای مشابه روی میدهد. این بار یک زن دست به کشتار خانواده اش میزند. پلیس دهکده ابتدا گمان می کند که خوردن یک قارچ سمی از سوی قاتلان باعث شده آنها عقل خود را از دست بدهند و دست به اعمال دیوانهواری بزنند، اما با توجه به حوادث مهیب آینده این فرضیهی سادهدلانه فراموش میشود. در ادامه گونگ جو در تحقیقاتش با زنی مرموز مواجه میشود که تلاش می کند دلیل همهی این اتفاقات را به حضور غریبهای ژاپنی که تازه به دهکده پای گذاشته است، مربوط سازد. اما گونگ جو جز حرفهای این زن مرموز شاهد دیگری برای متهم ساختن این مرد ژاپنی ندارد ...
همین خط کلی داستان فیلم نشان می دهد که فیلمساز تا چه اندازهای به خلق معما و پیچیدگیهای روایی علاقمند است. این پیچیدگی و معماگونگی البته به اندازهای به ساختار روایی فیلم تزریق شده است که تا به انتها به طور کامل مکشوف نمیگردد. هر چند همین عامل نیز میتواند در نهایت مخاطبان فیلم را تا آخر بر روی صندلیهایشان میخکوب کند. فیلمی که با یک کارگردانی فوق حساب شده انواعی از ژانرهای سینمایی را برای روایت کردن داستانی جذاب کنار هم قرار داده است. فیلم هم جنایی است و هم علمی تخیلی. هم مخاطب خود را به بهترین شکل ممکن می ترساند و هم گاه به گاه لبخند به روی لب های او می آورد. فیلم همچنین برای مخاطبان علاقمند به سینمای اسلش نیز تحفهی دندانگیری محسوب میشود. ارجاعات سرشار فیلم نیز درخشان است. از ارجاع به سینمای وحشت جن محور آمریکا تا سینمای سریال کیلر همین کشور. فیلم همچنین از نقطه نظر مضمونی اشارهی شکوهمندی است به سینمای ماوراطبیعی آسیای شرق. البته همین عامل آخر میتواند دلیل اصلی گمراه شدن مخاطبان در انتهای فیلم نیز قلمداد شود. زیرا به نظر می رسد تا زمانی که این مخاطبان آشنایی چندانی با رسوم شمنی آیینهای آسیای شرقی نداشته باشند، نمی توانند که در انتها به طور کامل از هدف فیلمساز در لزوم استفاده ازاین آیینها در تار و پود روایی اثرش آگاهی یابند. از این نظر فیلم میتواند همچون اثری گنگ و نامفهوم از نقظه نظر معنایی فهمیده شود.
فیلم همچنین در زیرلایههایش فیلمی عمیقاً سیاسی است. در این مورد نگاه کنید به نحوهی بازنمایی شخصیت ژاپنی فیلم که تا به انتها یکی از مظنونینِ اصلی وضعیت بغرنج کنونی قلمداد می شود. گو اینکه فیلمساز بخواهد به صورتی کاملاً زیرپوستی به واقعهی الحاق کره به امپراطوری ژاپن از سال 1910 تا پایان جنگ جهانی دوم اشاره کند. واقعهای تاریخی که اثرات جبرانناپذیرش تاکنون گریبانگیر مردم کره بوده است. لازم به ذکر است که پس از پایان جنگ جهانی دوم و شکست سنگین امپراطوری ژاپن در آن کشور کره طبق توافق فاتحان این جنگ خانمانبرانداز به دو بخش جنوبی و شمالی تقسیم شد تا عملاً تکه پاره شود. در هر صورت با توجه به این واقعه اکنون بعید است فیلمساز به صورتی کاملاً اتفاقی خواسته باشد که با وارد کردن شخصیتی ژاپنی و صد البته مرموز روایت فیلم خود را بیش از اندازه پروبلماتیک کند.
در تاریخ سینما فیلمهای بیشماری ساخته شده است؛ فیلمهایی که قطره، قطره، اقیانوسی ژرف و بیپایان به وجود آوردهاند. بسیاری از فیلمها بیآنکه دارای نوآوری و بدعتی باشند، زیبا به نظر میرسند و بسیاری دیگر با ساختارشکنی و بدعت، خود را مطرح کرده و پس از مدتی به سوی نابودی گام برداشتهاند. شاید همینجاست که «شاهکار» تعریف میشود: اثری که هم زیبا و عمیق باشد، هم نوآوری داشته باشد و هم در تاریخ ماندگار گردد. هر سینمادوستی پس از چند سال تنفس در اقیانوس سینما با آثار گوناگونی مواجه میشود، برخی آثار معروف در نظرش مردود جلوه میکنند و بعضی آثار مهجور، مقبول و محبوب. احتمالاً همینجاست که «سلیقه» قابل تعریف میشود. هر سینمادوستی پس از گذر غبار زمان، کسب تجربهی کافی، مطالعهی لازم و تلاش مقبول، صاحب معیارهایی میشود.
این سلیقه و معیار است که آثار محبوب را از دیگر آثار متمایز میکند. سلیقه – که محصول سالها تنفسِ سخت در فضایی سنگین است – برای هر سینمادوستی حکم ناموس پیدا میکند؛ احتمالاً همینجاست که سر و کلهی دعواها و اختلافنظرها پیدا میشود.
همهی آثار محبوبِ یک مخاطبِ باتجربه، کنار یکدیگر جمع میشوند و سلیقه و معیارهای او را شکل میدهند. حال اگر پس از سالها بازی با عمرِ عبوس در اثنای تصاویرِ آثارِ بیپایان، ناگهان اثری پیدا شود که خشت خشتِ بنای کهنهی سلیقه و معیار را به لرزه در آورد، چه؟ باید از آن استقبال کرد یا آن را طرد کرد؟ طبیعیست که هر سینمادوست جستجوگری طالب چنین چالش جذابی باشد. بیراه نیست اگر اثری را که پتانسیل ایجاد چنین چالش جذابی را دارد، شاهکار بنامیم. Tomboy (به معنی «دخترِ پسرنما»، ساختهی سلین شاما، محصول سال ۲۰۱۱ کشور فرانسه) نام این شاهکار است؛ اثری که در اوج سادگی پر از پرسش و فلسفه، و در اوج ملاحت سرشار از ظرافت است؛ اثری به غایت «صادقانه» که احساسات پرتنش یک زندگی منحصر به فرد را به تصویر میکشد.
صداقتِ کمنظیر فیلم، لحناش را متفاوت و منحصر به فرد میگرداند. فیلم از سؤالات بیپاسخی پرده برمیدارد که ذهن هر مخاطبی را به چالش میکشد. فیلم بر روی نقطهی سیاه هستی و نقصِ حیات، دست میگذارد اما خشن و کینهتوزانه به آن نمینگرد؛ و همین نکتهی لطیف است که فیلم را شاهکار جلوه میدهد و آنرا ارزشمند میگرداند.
نگارنده نه توان تحلیل این اثر مهجور و ارزشمند را دارد و نه قصدش را، چرا که در مقابل «بکارت» معصومانهی این اثر به زانو در آمده. تحلیل چنین فیلمی کارِ کارستانیست که از عهدهی یک نویسندهی روانشناسِ فیلسوفِ سینماشناسِ با اعتماد بهنفس بر میآید؛ نگارنده همین قدر میداند که این فیلم، موجود زیبا و ناشناختهی آن اقیانوسِ وسیع است و باید با دقت و تأمل به این زیبای عزیز نگاه کرد.
مارک والبرگِ فیلمهای « ترنسفورمز » و « تِد » که در چند سال اخیر بسیار پرکار بوده، بازیگر نقش اصلی فیلم است. جی کی سیمونز که با « شلاق » در خاطر علاقه مندان به سینما نقش بسته، دیگر بازیگر فیلم محسوب می شود. جان گودمن هم که سال گذشته فیلم « خیابان 10 کلاورفیلد » را بر پرده سینماها داشت دیگر بازیگر فیلم است.
داستان فیلم درباره چیست ؟
این فیلم درباره حادثه بمب گذاری تروریستی در روز ماراتون شهر بوستون آمریکا در سال 2013 می باشد و داستان مامورانی را روایت می کند که قصد دستگیر عامل انفجارها را دارند.
کارگردان کیست ؟
پیتر برگ که در چند سال گذشته هرچه ساخته، مارک والبرگ بازیگر آن بوده است. دو اثر آخر برگ به نامهای « بازمانده تنها » و « Deepwater Horizon » آثار خوش ساخت و سرگرم کننده ای بودند که در گیشه هم توفیق داشته اند.
خانواده ها در هنگام تماشای فیلم باید به چه نکاتی توجه نمایند؟
فیلم صحنه های بزرگسالانه ندارد اما خشونت عیانی دارد که باعث می شود اثر متناسب کودکان و نوجوانان نباشد.
نکات مثبت فیلم ؟
مانند فیلمهای قبلی پیتر برگ، « روز میهن پرستان » ضرباهنگ فیلمنامه را می شناسد و علی رغم ضعف های داستانی که در فیلمنامه وجود دارد، بهرحال توانایی جلب کردن توجه تماشاگر را دارد و اجازه نمی دهد خستگی را تجربه نماید.
این مورد را هم می توان در دسته نکات منفی قرار داد و هم مثبت و آن اینکه « روز میهن پرستان » چیزی بیشتر از آنچه که در روز حادثه رخ داده در اختیار تماشاگر قرار نمی دهد. ما در طول داستان همان اتفاقات را اینبار با کارگردانی سینمایی شاهد هستیم و این وسط فقط قهرمان داستان به اتفاقات این روز اضافه شده که به نوعی نماینده تماشاگر در فیلم به شمار می رود.
پیام نهایی فیلم ارزشمند است. اینکه به جای نفرت پراکنی و خشن بودن، اتحاد و عشق را جایگزین کنیم، می تواند پیامی باشد که به دل مخاطب بنشیند.
نکات منفی فیلم ؟
شخصیت اصلی داستان پرداخت مناسبی ندارد و در واقع اصلاً پرداختی ندارد! او فقط به سراغ مستندات واقعی که از حادثه بر جای مانده می رود تا تماشاگر در جریان امور قرار بگیرد. اگر واقعیت ها و مستندات را کنار بگذاریم، تامی ساندرز به عنوان یک شخصیت مستقل، ناکارامد به نظر می رسد.
مدت زمان 130 دقیقه ای فیلم بسیار زیادتر از ظرفیت فیلم می باشد. معمولاً آثاری که درباره یک حادثه تروریستی هستند، در مدت زمان کمتر از 100 دقیقه به پایان می رسند اما « روز میهن پرستان » زمان طولانی تری اختیار کرده که نیازی به اختصاص این مقدار زمان نبود.
حرف آخر :
اگر از وقایع روز بمب گذاری ماراتن بوستون در سال 2013 اطلاعی ندارید، « روز میهن پرستان » می تواند اثر تماشایی برای شما محسوب شود تا به اطلاعات عمومی تان افزوده شود. اما اگر از جزئیات این واقعه آگاه هستید، فیلم جدید پیتر برگ تکرار مکررات است و چیزی بیشتر از آنچه که می دانید در اختیارتان قرار نمی دهد.
چسلی سالنبرگر که او را اختصاراً " سالی " خطاب می کنند، خلبانی بود که در سال 2009 از بروز یک فاجعه عظیم در صنعت هوایی آمریکا جلوگیری کرد. در روز 15 ژانویه سال 2009 زمانی که وی مانند همیشه عازم کابین خلبانی اش بود تا هواپیمایش را با 150 مسافر به مقصد برساند، چند دقیقه پس از برخاستن از زمین با پرندگان برخورد کرد و موتورهای هواپیما از کار افتاد. اما سالی با تسلطی مثال زدنی در میان انبوهی از آسمان خراش های نیویورک توانست این هواپیما را بر فراز رودخانه هادسن فرود آورد؛ آن هم در شرایطی که تمام مسافران در سلامت کامل بودند.این اتفاق سبب شد تا سالی تبدیل به قهرمانی ملی در آمریکا شود و تقدیرنامه های فراوانی از جانب سازمان های گوناگون و البته باراک اوباما دریافت نماید.
جدیدترین ساخته کلینت ایستوود نیز درباره این حادثه می باشد که با مقدمه ای طوفانی مخاطب را غافلگیر می کند. در فیلم « سالی » تام هنکس در نقش خلبان سالینبرگر حضور دارد و به همراه کمک خلبان ( آرون اکهارت ) می بایست هواپیما را به مقصد هدایت نماید اما در آسمان حادثه ای پیش بینی نشده رخ می دهد و موتور هواپیما از کار می افتد. با اینحال سالی موفق می شود هواپیما را به سلامت بر رودخانه بنشاند.
لحظات سقوط هواپیما در اوایل فیلم با هیجان فراوان و با ریتم تند توسط کلینت ایستوود به تصویر کشیده شده و اگرچه مخاطب از انتهای این رخداد آگاه است، اما نمی تواند تحت تاثیر کارگردانی استادانه ایستوود در به تصویر کشیدن لحظات سقوط هواپیما قرار نگیرد. اما داستان اصلی فیلم پس از این فرود آغاز می شود یعنی جایی که سالی برخلاف تصور عموم مردم که او را قهرمان می پنداشتند، از طرف مقامات کشوری مورد بازخواست و بازجویی های فراوان قرار می گیرد.
فیلم پس از پشت سر گذاشتن حادثه پرواز، به زندگی سالی وارد می شود و او را در موقعیت هایی قرار می دهد که بصورت پارادوکس از وضعیت اجتماعی او در روزهای پس از حادثه می باشد. وی که تحت فشار روحی فراوان قرار گرفته و دائماً در حال جواب پس دادن نسبت به تصمیمش در هنگام پرواز می باشد، گریزهای فراوانی به گذشته می زند تا بتواند پاسخ سوالات خود را بیابد. کلینت ایستوود به خوبی موفق شده تا کشمکش های درونی سالی با خود و اطرافیانش را به تصویر بکشد و گوشه ای از فشارهایی که به او و خانواده اش وارد بوده را برای مخاطب به معرض نمایش بگذارد.
اما ایستوود در دقایقی از فیلم، اتفاقات روی داده را از منظر شخصیت های مختلف داستان و حتی مسافران می نگرد تا از دیدگاه اجتماعی نیز وضعیت سالی مورد بررسی قرار بگیرد. در این بخش، روایت یکپارچه و کنترل شده داستان تا حدی کنار گذاشته می شود و فیلم تا حد زیادی به ورطه تکرار می افتد. تکرار بررسی رخدادها از دیدگاه های مختلف شاید نیاز به تعدیل بیشتری می داشت اما ایستوود راضی به انجام آن نشده است.
با اینحال باید گفت که « سالی » نسبت به ساخته های پیشین ایستوود از ضرباهنگ تندتری برخوردار است و داستان حماسی اش درباره یک قهرمان ملی را اینبار بی آنکه خیلی به حاشیه بزند روایت کرده است. این تصمیم هوشمندانه باعث شده تا صحنه های نسبتاً کِش دار بازجویی که بطور عجیب و غریبی روند انجام و دیالوگ های آن در آثار مختلف سینما در یکسال اخیر مشابه یکدیگر بوده، خیلی مخاطب را خسته نکند. « سالی » زمانی که درباره خودِ درونی شخصیت اصلی است تماشایی و جذاب است و دیالوگ نویسی اثر نیز به درستی با در نظر گرفتن جوانب دو طرف ماجرا به رشته نگارش درآمده تا اثر خیلی هم یک سویه به ماجرا نپردازد؛ هرچند که در نهایت کلینت ایستوود نمی تواند احساسات ملی اش را مخفی کند و داستان فیلمش را یکطرفه روایت کند.
تام هنکس مشخصاً بهترین گزینه برای ایفای نقش یک قهرمان در آمریکا به شمار می رود. هنکس که مقبولیت اجتماعی بی نظیری دارد و در چند سال اخیر نیز به خوبی در نقش قهرمانان ملی به ایفای نقش پرداخته، در « سالی » بازی فوق العاده ای از خود به نمایش گذاشته است. هنکس شاید اگر امسال کمی خوش شانس باشد بتواند برای بازی نقش سالی نامزد دریافت اسکار هم شود. دیگر بازیگران مکمل فیلم از آرون اکهارت و لورا لینی در نقش همسر سالی که اغلب او را با سیم تلفن همراه میبینیم، بازیهای خوبی از خود به نمایش گذاشته اند هرچند که این فیلم، فیلمِ هنکس است و تمام صحنه ها متعلق به او بوده است.
« سالی » در مجموع اثر یکدست و تماشایی درباره زوایای مختلف زندگی خلبان سالینبرگر در روزهای پس از حادثه 15 ژانویه می باشد که اطلاعات مفیدی را به تماشاگر ارائه می دهد؛ اطلاعاتی که جز خوانندگان کتاب خاطرات خلبان که فیلم از روی آن اقتباس شده، کمتر کسی تا به امروز از آنچه که بر سالی گذشته آگاه بوده است. شاید بهتر باشد اشاره ای هم به حادثه ای نسبتا مشابه در کشور عزیزمان کنیم که طی آن خلبان هوشنگ شهبازی در سال 1390 پس از اینکه چرخ های دماغه هواپیمایش باز نشد، توانست با مهارتی مثال زدنی هواپیما را فرود آورد؛ بی آنکه کوچکترین صدمه ای به مسافران وارد شود.