همه ما هیولایی درون خود داریم. نقاط تاریکی از روحمان که در عمیقترین مکان ذهن جای گرفته و گاهی در کابوسهای شبانه یا به صورت عذاب وجدان، ما را در بر میگیرد. سوالی که فیلم "هیولایی فرا میخواند" مطرح میکند (و به آن پاسخ نمیدهد)، این است که آیا این هیولاها میتوانند علاوه بر ایجاد خشونت و تخریب شخصیت، کارکردی مفید داشته و منبع قدرتی برای انسان هنگام مواجهه با غم و اندوه و دیگر شرایط نامساعد باشند. قهرمان داستان فیلم مکررا توسط ناملایمات زندگی زمین خورده اما هیولایش او را برای خشنترین مشکلات زندگی آماده کرده تا جلوی آنها کم نیارد. روایت داستان همچنین این احتمال را مطرح میکند که ممکن است این هیولا چیزی فراتر از تخیلات یک پسربچه باشد. شواهد زیادی برای این ادعا وجود دارند اما همانند سرزمین جادویی اُز نمیتوان دربارهی هیچ چیزی به قطعیت سخن گفت.
«پاتریک نِس» نویسنده و «جیم کِی» تصویرگر برای رمان «هیولایی فرا میخواند» که در سال 2012 به چاپ رسید، جوایز زیادی را کسب کردند. کارگردان فیلم «جی. ای. بایونا» (که فیلم سخت و پساسونامی «غیرممکن» را در کارنامه دارد) ، برای این که بتواند کار هردوی آنها را پوشش دهد تصمیم گرفت از جلوههای ویژه لایواکشن و انیمیشن کاغذی بهره ببرد. نتیجه بسیار جذاب از کار درآمده؛ شباهتهایی با فیلم «هزارتوی پن» اثر گیلرمو دلتورو به چشم میخورد ولی به نظر من "هیولایی فرا میخواند" احساسات مخاطب را بیشتر به چالش میکشد. متاسفانه فیلم تشابهاتی سطحی با «غول بزرگ مهربان» اثر ناامیدکنندهی اسپیلبرگ نیز دارد که به نظر میرسد به دلیل بازاریابی بیشتر است. اما این دو فیلم بسیار با هم متفاوتند؛ تنها شباهت آنها را میتوان در رابطه بین هیولا و یک بچه دانست.
«کانر اومالی (لوئیس مکدوگال)» پسربچهای تنها و غمگین است. طبق شرح روایت داستان، او درسن 12 سالگی بیشتر از سنش میفهمد و در عین حال برای مردبودن زیادی کوچک است. مادر عزیزش (با بازی فلیسیتی جونز) به علت بیماری سرطان در حال مرگ میباشد، پدرش (توبی کِبل) که در نزدیکی اقیانوس اطلس زندگی میکند به ندرت پسر کوچک و همسر سابقش را میبیند، مادربزرگش(سیگورنی ویور) انسانی سرد و ازخودراضیست و مدرسه نیز توسط قلدرها برایش به جهنم تبدیل شده. خلاصه هیچکس به زندگی کانر حسودی نمیکند. یک شب هیولایی نزد او میآید و نعره میزند: «کانر، من بخاطر تو اومدم». هیولای غولپیکر که در قامت درختی بزرگ و تنومند است، ساعت 12:07 به نزد کانر میآید و به این پسر وحشتزده اعلام میکند که تنها چهار بار دیگر نزد او خواهد آمد. طی سه دفعه بعد که هیولا پیش کانر میآید هر بار قصهای برای او تعریف میکند که کانر نیز باید جبران کرده و در عوض از کابوسهای ترسناک شبانهاش برای هیولا حرف بزند.
هر سهی این قصهها پیچیدگی و گنگی ذات بشر را نمایان میکنند؛ خوبی و بدی، خشم و مهربانی، ترس و وحشیگری همه با هم ادغام شدهاند. این داستانها همچنین باور سادهانگارانهی پایان خوش برای هرچیزی را به باد انتقاد میگیرند. داستان اول دربارهی یک پادشاه، نامادری بدجنس، شاهزاده و عشق حقیقیست که بر خلاف انتظارات، وارونه بیان میشوند. قصهی دوم، داستان یک عطار و فردی دیگر را تعریف کرده که کوتهبینی یکی و خودخواهی دیگری در نهایت به فاجعه ختم میشود. به عنوان داستان آخر، هیولا قصهی مردی نامرئی که آرزو داشت دیده شود را برای کانر تعریف میکند. سپس پسر جرات بیان کابوسهای خود را پیدا میکند و میداند که شاید حقیقت کلامش او را به نابودی بکشاند که البته اینگونه نخواهد شد.
"هیولایی فرا میخواند" جستجویی قدرتمند و غافلگیرکننده درباره بیرون آمدن از منجلاب غم و بدبختی است که هیچگاه به دام احساساتگرایی مطلق گرفتار نمیشود. هدف هیولا (آن طور که کانر در ابتدا تصور میکند) خلاصکردن کانر از شر قلدرهای مدرسه یا نجات مادرش نیست بلکه التیام دردهای اوست که در این سن و سال امانش را بریده. خشم کانر باید تخلیه شود، باید با اندوهش مقابله کند و تنها در این صورت است که میتواند در زندگی به خوبی پیش رود. بیشتر از هرچیزی باید با بیماری مادرش کنار بیاید و خود را آماده وداع با او بکند. "هیولایی فرا میخواند" را یک فیلم خانوادگی میدانند که البته باید گفت شاید برای بعضی از کودکان حساس مناسب نباشد. فیلم شامل مضامینی بزرگسالانه است که لازم است مخاطب برای درک و هضم آنها به رشد عقلی کافی رسیده باشد. تاثیرگذاری و جذابیت اثر انکارناشدنیست و بیننده را به فکر فرو میبرد.
جلوههای تصویری و رنگپردازی موجود در فیلم در بهترین کیفیت ممکن قرار دارند. هیولای فیلم که هیبتی هولناک با چشمانی آتشین دارد، به اندازه کافی مرعوبکننده است و مسلما کسی دوست ندارد ساعت 12:07 بامداد (یا هر زمان دیگری)، آن را ملاقات کند. صدای بین زیر و بم «لیام نیسون» هنگام حرف زدن به هیولا پرستیژ بخشیده و البته با ظاهر نسبتا خشک هیولا کمی زمان میبرد تا بیننده با آن گرم بگیرد و به نیکنفسی آن پی ببرد. اگرچه بایونا برای بیشتر صحنهها از فناوری جلوههای ویژه استفاده کرده اما هنگام شرح قصههای هیولا از انیمیشن بهره برده. این یک رویکرد فوقالعاده است برای ایجاد تمایز لازم میان تخیلات کانر و اتفاقات دیگری که در لایههای زیرین داستان رخ میدهد. بخش انیمیشن همانند آثار دیزنی، تمیز و طبق اصول نیست؛ بافت تصویری سادهای دارد و شخصیتها نصفه و نیمه شکل گرفتهاند. ولی بسیار پیچیدهتر از آنیست که در ابتدا به نظر میرسد. آمیزهی جذاب جلوههای ویژهی لایواکشن با بخش انیمیشن، "هیولایی فرا میخواند" را به عنوان یکی از جذابترین فیلمهای سال در بخش دیداری و تصویری مطرح کرده است.
لوئیس مکدوگال پیش از این فیلم در نقش نیبز در فیلم «پن» بازی کرد؛ فیلمی که کسی آن را ندید. بدین ترتیب، بازی او در نقش کانر به منزلهی معرفی او به جامعهی سینماییست و به اندازه کافی قدرتمند است که بتوان آن را به خاطر سپرد. این بازیگر با دنیای تاریک و خشن نقشش مشکلی نداشته؛ دنیایی که در تاریکی اتاقخوابی شروع و در دیگری خاتمه مییابد. او فلیسیتی جونز همیشه قابل اعتماد (که نقشش در این فیلم نسبت به فیلم «یاغی» 180 درجه تفاوت دارد) و توبی کبل را به عنوان والدین در کنار خود دارد. صدای نیسون جلایی به فیلم بخشیده. تنها بازی درنیامدهی فیلم را میتوان متعلق به سیگورنی ویور دانست که درست و منطقی به نظر نمیرسد.
این فیلم بهقدری خوب است که باید از هر سنی به تماشای آن بنشیند (غیر از کودکان خردسال). اثری هنری و تماشایی که دچار تزلزل نشده و فراموش نخواهد شد.
شاید فیلمهایی چون "هیولایی فرا میخواند" در گیشه کم بفروشند. قصههای تاریک افسانهای، مخاطبان زیادی ندارند چون لحن و موضوع برای تماشاگران کمسن و سال بیش از حد بزرگسالانه است و مخاطبان بزرگسال نیز هنگامی به یک فیلم هیولایی علاقه نشان میدهند که پر از صحنههای اکشن و ضرب و شتم باشد. این فیلم بهقدری خوب است که باید از هر سنی به تماشای آن بنشیند (غیر از کودکان خردسال). اثری هنری و تماشایی که کودکان و والدین را جذب خواهد کرد. فیلمی که دچار تزلزل نشده و محال است فراموش شود.
در «سکوت»، روی لحظاتی خیرهکننده همراه با روایتی خودنمایانه و کندی متفاوتی تاکید میشود. اگرچه تصور ساختن فیلمی بد از مارتین اسکورسیزی سخت است و «سکوت» به هیچ وجه در زیرخط استاندارد قرار نمیگیرد. سکوت در بین آثار کم کیفیتتر اسکورسیزی قرار میگیرد. سکوت مکاشفه ایست خردمندانه در باب موضوعاتی چالش برانگیز؛ مذهب، معنویت، قدرت و ایثار. فیلم هرگونه احساسات و همذات پنداری مخاطب با قهرمان را از بین میبرد.
فیلم بعد از گذشت یک ساعت سردرگمی نهایتا بدل به درامی قوی میشود. با گرایش فیلم به تکرار، اطناب و درازگویی، فیلم از آنچه هست طولانیتر نشان میدهد. و در سی دقیقهی پایانی، شاهد اشتباهات مایوس کنندهای (از قبیل صدای غیرضروری خداوند و پایان پرپیچ و خم فیلم) هستیم. اگرچه فیلم بیرمق اسکورسیزی در بین بهترین فیلم های 2016-2017 در نظر گرفته میشود.
در مرکز فیلم سوالاتی در مورد ایمان و ارتداد مطرح است. به همین ترتیب «سکوت»، فیلمیست مرسوم در مورد کشیشی که اعتقاداتش را به پرسش میگیرد. اقتباس اسکورسیزی (از رمان شوساکو اندو) کنکاشی در دورهای تاریخی و سوالاتی گسترده است. آیا امکانش هست همچنان به خدا ایمان داشت و شکرگزارش بود درحالیکه داشتن این ایمان باعث رنج و مرگ دیگران میشود؟ با انکار خدا، واکنش خداوند چه خواهد بود و حیات میتواند ادامه داشته باشد؟ سوالاتی که سکوت طرح میکند (و همیشه پاسخی برایشان نیست) عمیق و پایدارند. همینطور به زمانهی امروز نیز مرتبطاند. اینک که آزار و اذیت مذهبی همانقدر وجود دارد که در قرن هفدهم وجود داشت. همانطور که در هر دوره ای از تاریخ انسانی وجود داشته است. اکثر رنجهای متحمل شده بر مسیحیان که در «سکوت» مطرح میشوند بر مبلغان مسیحی و مومنان سراسر جهان در این دوره (به طور کلی قرن های 15 الی 18) وارد شد. بن مایهای که توسط فیلم «ماموریت» (رسالت) مورد ملاحظه قرار می گیرد (حماسه 1968 رونالد جاف که نقش او را لیام نیسان بازی میکند) نزدیکترین درونمایه را در میان سایر آثار سینمایی، به فیلم سکوت دارد. (صحنه ها، فیلم های کارگردان بزرگ ژاپنی، آکیرا کوروساوا را به ذهن متبادر میکند.)
مشکل فیلم سکوت برآمده از ایدههای زیربنایی داستان نیست، ایده و داستان متقاعد کنندهاند. و هیچکدام از اینها دلیلی بر ارزش قابل توجه تولیدشان نیستند. سکوت از نظر بصری خیره کننده است و یک بازنمایی تاریخی بدون عیب و نقص است. نقطه ی شکست سکوت در داستان گویی آن است. فیلم بیش از حد طویل و دراز و نامنظم است؛ کندی یک ساعت ابتدایی و جایی که قهرمان ها به سطح یک ناظر منفعل تقلیل پیدا میکنند، بهای ورود به این جهان را مشخص میکند.
به واسطهی عدم توفیق در درگیر کردن بیننده برای آغاز سومین پرده فیلم، اسکورسیزی باعث قضاوت شدن زودهنگام فیلم از طرف بسیاری، قبل از رسیدنشان به بخش های مهم فیلم میشود.
اولین کنش پایانی فیلم به شدت تجربه ی عقیمی ست؛ جایی که سه مرد در محل ورودی خلیج بر روی سلاح هایشان جان میدهند. ما از مرگ وحشتناک آنها اطلاع داریم ولی ما وحشت را احساس نمیکنیم. ما از زوایهی دیدی مجزا هلاکی شان را میبینیم، در حالی که گرفتاریشان آنها را به تحریک وا نمیدارد.
سکوت، سفر دو کشیش کاتولیک پرتقالی قرن هفدهمی را دنبال میکند. پدر رودریگو (اندرو گارفیلد) و پدر گارپ (آدام درایور) که برای اطلاع از سرنوشت پدر فریرا (لیام نیسون) به ژاپن فرستاده شدند. کسی که گزارش شده بعد از شکنجهای سخت ایمانش را ترک کرده است (پدر فریرا). رودریگو و گارپ به زودی متوجه مشکلات کاتولیک ها در ژاپن شدند. کشوری که در آن مذهب غیرقانونی است. اینوئه (ایسای اوگاتا)، بازرسی عقیدتیست که مسیحیان را مهر میزند و برخی اوقات روشهایی ظالمانه را به کار میبندد و برای هر کسی که کشیشان را لو دهد سیصد نقره پاداش در نظر میگیرد.
بعد از مشاهده ی اتفاقاتی که بر سر کاتولیک های پنهان شده میافتد، رودریگو ،عواقب امتناع کردن از نفی ایمانش را مستقیما میبیند. بعد از اسیر شدنش او و اینوئه در نبردی ارادههای یکدیگر را به مبارزه میطلبند. سوالی که پیش می آید این است که چرا او نرم نمیشود؟ این موضوع که مذهب، مقولهای راستین یا تعصب، غرور و نفس اماره است، بعد از اینکه فریرا دوباره پدیدار میگردد، به مرکزیت تبدیل میشود.
شدیدترین سکانس فیلم که درگیری بین رودریگو و اینوئه و رودریگو و فریرا است، بیشتر به خاطر مخاطراتیست که درطول گفتگو به وجود می آید. رودریگو به ایمان در حال فساد خودش وفادار است. همانطور که اینوئه با استفاده از منطق و ارعاب بحث را ادامه میدهد. و فریرا برای تجربیاتی که از سر گذرانده و نتیجهی بحث، سوگواری آرامی راه می اندازد.
سکوت برای یکبار از خنثی بودن یک ساعت اولش خارج میشود و ما را غرق در تجربیات رودریگو میکند. او را از مقام یک ناظر و مشاهدهگر به مقام یک عنصر سازنده و فعال میکشاند. و اسکورسیزی در این زمینه وارد است.
پایان فیلم عجیب است. اوجی که پانزده دقیقه به طول می انجامد اما داستان در یک خاتمهی طویل غیر ضروری که از نقطه دید دانای کل روایت میشود دست و پا میزند. سکوت در سکانس پایانی پیش از اینکه نهایتا به آرامی تمام شود، از قلمروی که قبلا آن را معرفی کرده عقب نشینی میکند.
برای اندرو گارفیلد حال زمان رهایی از بند بازیاش در مرد عنکبوتی فرا رسیده است. «سکوت» به او فرصتی دوباره میدهد تا نقشی را اجرا کند که توسط ایمانش تعریف میشود. (دیگری، ایفای نقش رهبر در فیلم مل گیبسون، ستیغ ارهای است)
عملکرد بازیگری گارفیلد ناپایدار و بینظم است. لحظاتی از بازی او در فیلم هستند که جاذبهی لازم را ندارند، با اینحال خوشبختانه بهترین عملکردش وقتی پدیدار میشود که در سکانس وکالت (در دادگاه) توانایی این را دارد تا قدرتمندترین احساساتش را در مقابل بازیگر مقابلش، لیام نیسون، کسی که معمولا تمام توجه دوربین را روی خود متمرکز میکند، حفظ کند. عملکرد آدام درایور محکم و قوی است. و بازیگر کلیدی ژاپنی(ایسی اوگاتا، تادانبو (به عنوان نقش مترجم) و یوسوکه کابزوکا (به عنوان نقش کیچیجیرو، یهودای شخصی رودریگو) همگی عالیاند.
«سکوت» از آن دسته از فیلم هایی است که در موردش زیاد می توان نوشت. روی هم رفته، «سکوت» در مورد مسائل است، مسائلی مهم. خطای اسکورسیزی در اینجا نه به خاطر ارزش عواملش بلکه به خاطر خسته کردن تماشاگران با پیشبرد ضعیف داستان است. «سکوت» در موضوع و تم با «آخرین وسوسهی مسیح» و «کوندان» مشترک است و همانند این دوقلوها در پیوند دادن مسائل معنوی با قویترین تعاملات بیننده مشکل دارد. سکوت ارزش دیدن را دارد اما صبر و تحمل میخواهد. دو کیفیتی (صبر و تحمل) که به ندرت با سینمای مدرن به طور کلی و مارتین اسکورسیزی به طور خاص مرتبط است.
فیلمهای سینمایی بیوگرافی همانند "جکی" در زمین سخت بازی میکنند. اینگونه فیلمها کاملا به دو چیز وابسته هستند: اعتبار تاریخی و هنرمندی بازیگران. شاید به ندرت شاهد آثاری چون «پاتن» و «لینکلن» در گذر زمان باشیم؛ بیشتر فیلمهایی که در این ژانر تهیه میشوند آثاری معمولی هستند که بیشتر مستندوار به نظر میرسند تا یک محصول سینمایی، و اغلب با ایجاد بستری ملودرام و خلق تضادها و شخصیتهایی مصنوعی کارکرد و تاثیر خود را زیر سوال میبرند. ای کاش میتوانستم بگویم که "جکی" یکی از آن استثناهاست ولی اینگونه نیست. شخصیت اصلی هیچگاه نمیتواند از پوستهی ظاهری خود بیرون آمده و به شخصیتی منسجم و واقعی بر پردهی سینما تبدیل شود؛ شاید فیلمساز به دلیل ترس از حرمتزدایی از «ژاکلین (جکی) کندی» نتوانسته این کار را انجام دهد. او در این فیلم یک نماد اسطورهایست که فیلم به اندازهی کافی نتوانسته به آن جسم و روح ببخشد.
روایت عذابآور اثر که بر اساس ترتیب زمانیست از شیوهی داستان در داستان برای پیشروی بهره میبرد. زمان حال در فیلم بر اساس مصاحبهی واقعی خبرنگار مجلهی «لایف»، «تئودور وایت (بیلی کروداپ)» ، با خانم کندی (ناتالی پورتمن) پس از ترور همسرش جان کندی شکل گرفته. این مصاحبه حدود یک هفته پس از 22 نوامبر 1963 روز ترور جان کندی رییسجمهور آمریکا انجام گرفته اما فیلم سریعا از این بازه زمانی عبور میکند. نتیجهی این کار به بازگویی بیپردهی اتفاقات کلیدی زندگی جکی به عنوان بانوی اول در روزها و ساعاتِ پس از حادثهی ترور منجر شده است (البته به گردش تلویزیونی در کاخ سفید که او در 14 فوریه 1962 برگزار کرد نیز توجه شایانی شده). در "جکی" متناوبا شاهد استفاده از شیوهی فلاشبک-در-فلاشبک هستیم که به گشت و گذار در زمانهای مختلف میپردازد. شرح حادثهی ترور همسر جکی که در سکانسی آشفته به تصویر درآمده، به این گونه است که او طی مکالمهای این اتفاق را برای یک کشیش (با بازی جان هرت) تعریف میکند در حالی که خود این مکالمه در یک فلاشبک هنگام مصاحبه با خبرنگار دیده میشود.
بیشتر زمان فیلم صرف بازسازی تصاویر خاطرهانگیزی شده (مثل لحظهی سوگندیادکردن رییسجمهور لیندون بی. جانسون در مقابل نیروی هوایی) که در آن بیشتر بازیگران شباهتی ناچیز به شخصیتهای حقیقی که ایفا میکنند، دارند. اگر قصد و نیت فیلم "جکی" را مطالعهی شخصیتی تاریخی بدانیم، این فیلم هیچگاه شخصیتی سهبعدی به کاراکتر اصلی خود نمیبخشد. گویی آن را از لابهلای صفحات یک کتاب تاریخی بیرون کشیده. این نقص به فیلم لطمه زده و باعث شده که هرگز فاصلهی بین ما و جکی از بین نرفته و همذاتپنداری لازم ایجاد نشود. شیوهی داستانگویی فیلم همواره به بیننده خاطرنشان میسازد که در حال تماشای یک فیلم سینماییست و همین او را از لذت بردن و غرق شدن در داستان دور میکند.
برای برخی از بینندگان تماشای بازسازی یک واقعهی تاریخی هیجانانگیز به نظر میرسد، ولی سازندگان این اثر به دلیل محدودیتهای موجود در بودجه، بالاجبار دست به انتخابهایی عجیب زدهاند (استفاده از تصاویر آرشیوی با ساختار جدید فیلم همخوانی ندارد). بازی ناتالی پورتمن که برای هنرنمایی در این فیلم بسیار تحسین شده (به راحتی آب خوردن میتوان گفت که حداقل یک نامزدی اسکار برای او به ارمغان خواهد آورد)، بیشتر در میمیک صورت نهفته است و میتوان گفت شباهت چهرهی او به «پارکر پوزی (بازیگر آمریکایی» بیشتر است تا جکی کندی! من «پیتر سارسگارد» را به عنوان رابرت اف. کندی بیشتر قبول داشتم تا پورتمن را به عنوان جکی. اینها بازیگران بزرگی هستند که به دلیل شباهت کم فیزیکی با شخصیتهای واقعی نتوانستهاند آنطور که باید بدرخشند.
به نظر من نکته مثبت فیلم در این است که سعی نمیکند بررسی مختصری را از کل زندگی بانوی اول اسبق نشان دهد و بعضی از جزئیات پشت صحنه دربارهی این که جکی هفتهی پس از ترور را چگونه سپری کرد برای من جالب بود. قطع به یقین "جکی" مورد پسند آنهایی قرار میگیرد که به خانواده کندی بسیار توجه دارند و به بازهی زمانی کوتاه سه سالهی آنها در کاخ سفید افتخار میکنند. فیلم پر است از جزئیات کوچک و جذاب تاریخی و به خوبی به ما یادآور میسازد که جکی کندی چه زن فوقالعادهای بوده. به هر حال، عجز و ناتوانی فیلم در خلق چیزی فراتر از بازسازی صرفِ یک شخص یا یک دوره، تاثیرگذاری آن را کاهش داده. "جکی" بیشتر یک کنجکاوی تاریخیست تا یک فیلم خوب و تاثیر و ماندگاری چندانی ندارد.
سابقهی ارتباط بین «بن افلک» کارگردان/بازیگر/نویسنده و «دنیس لهان» رماننویس به حدود یک دههی قبل برمیگردد. در سال 2007، افلک اولین تجربهی کارگردانی خود را با اقتباس از رمان دنیس لهان به نام «رفته عزیزم رفته» پشت سر گذاشت که آن را میتوان بهترین دوران حرفهای هر دو دانست. اقتباس دوبارهی افلک از رمان دیگر لهان اگرچه برای آنهایی که فیلمهای گنگستری را دوست دارند میتواند سرگرمکننده باشد، ولی به اندازهی تجربهی قبلی موفق نیست. «زندگی در شب» فیلمیست نه چندان قدرتمند با پایانی گیجکننده. هرگز نمیتواند به پای «رفته عزیزم رفته» از افلک یا حتی اثر قبلی او «آرگو» و یا همکاری مشترک کلینت ایستوود و لهان در «رودخانه مرموز» برسد.
پردهی ابتدایی «زندگی در شب» در شهر بوستون و در سالهای درگیر در جنگ (اواخر دهه 1920) میگذرد؛ شهری که افلک و لهان هر دو با آن احساس نزدیکی میکنند. جو کاگلین (افلک) سرباز کهنهکار جنگ جهانی اول، اکنون با عدهای دزد و جنایتکار بی سر و پا دمساز شده که روزی حملهای مسلحانه به رئیس ایرلندی باند، آلبرت وایت (رابرت گلنیستر)، و سردسته ایتالیایی مافیا به نام ماسو پسکاتوری (رمو جیرون) تدارک میبینند. جو از حمایت پدر پلیسش توماس (براندون گلیسون) برخوردار است که هیچ اطلاعی از شغل پسرش ندارد. به هر حال، هنگامی که علاقهی جو به دوستدختر وایت، اِما (سیهنا میلر)، لو میرود جو ترجیح میدهد به جای کشتهشدن مدتی را در زندان سپری کند. پس از رها شدن از زندان، جو به پسکاتوری پیشنهاد همکاری میدهد و به همین دلیل به فلوریدا منتقل میشود تا در تامپا (بندری در سواحل غربی فلوریدا) برای خود نامی دست و پا کند. به عنوان پاداش، اجازه مییابد که در کسب و کار وایت اختلال ایجاد کند. جو دوست قدیمی گنگسترش، دیون بارتولو (کریس مسینا)، را هم با خود همراه میکند.
در فلوریدا، جو امپراطوری خود را بنیاد کرده. او به قمار علاقه دارد (که امیدوار است روزی بتواند به هدفش برسد) اما از پخش مواد مخدر سر باز میزند. او به گریسیلا کورالز (زویی سالدانا) کوبایی علاقمند میشود و این علاقه او به زنی رنگینپوست، خشم سازمان سری ضد سیاهپوست آمریکا را برمیانگیزد. در همین حال، برای جلب همکاری رئیسپلیس ایروینگ فیگز (کریس کوپر) که زیر بار نمیرود، به تهدید او از طریق عکسهای دخترش لورتا (ال فانینگ) اقدام میکند. جو به بوستون بازمیگردد و پسکاتوری با روی باز پذیرای او میشود؛ سپس از مشاهدهی این که جو خیلی خونسردانه و بیتوجه مقدار زیادی پول نقد برای او باقی میگذارد، نگران شده و پسر خود (مکس کاسلا) را به عنوان ناظر همراه او روانه فلوریدا میکند. در این هنگام است که شکافهای موجود در رابطه کاگلین و پسکاتوری عمیقتر میشود.
علاقهی بیش از حد افلک به پدرخوانده کاملا در «زندگی در شب» رخنه کرده؛ به حدی که نمیتوان درباره این فیلم بدون اسم بردن از پدرخوانده صحبت کرد. تعداد زیادی از اصطلاحات آشنای گنگستری در رمان لهان وجود دارند اما افلک آنها را با پژواک تصویریِ ملهم از اثر کلاسیک کاپولا تقویت کرده. از لحاظ موضوعی بین این دو فیلم شباهتهایی به چشم میخورد؛ هر دو دربارهی مردانی با روحی نیکو هستند که در منجلاب تجارتشان دست و پا میزنند. شباهتهای ظاهری مطمئنا این دو فیلم را در یک سطح قرار نمیدهد. از لحاظ اخلاقی، روایی و عمق شخصیتها «زندگی در شب» در ردهی پایینتری قرار دارد و عملکرد افلک حتی نتوانسته به گرد پای مایکل کورلئونهی «آل پاچینو» برسد.
اوج داستان فیلم به خوبی اجرا شده و طیفی متنوع از زیبایی خشن و بیرحمانه است. برخی از جزئیات شگفتانگیز است و افلک توانسته نبض تعلیق را در سراسر فیلم، از ابتدا تا انتها، یکسان نگه دارد. پس از پایان فیلم، روایت داستان را میتوان به راحتی از یاد برد. قصهی آن با لحنی بدون توازن و عجولانه و گاها خلاف انتظار پیش میرود. نماهای پایانی باارزشتر از تصاویر اولیه است اما میتوان گفت بار رسیدن به همین لحظات پایانی را ده دقیقه از فیلم به دوش کشیده (انصافا این مشکل ریشه در کتاب دارد اما افلک نتوانسته معما را در فیلمش حل کند).
افلک به عنوان بازیگر حضور خوب و مفیدی داشته؛ عملکرد او همانند یک لنگر، کشتی حامل بازیگران نقش مکمل را ثابت نگه داشته و به آنها انسجام بخشیده. اگرچه حضور او در جلوی دوربین نمیتواند به پای بازیگری چون «کوین کاستنر» در فیلمهای با گرگها میرقصد و تسخیرناپذیران برسد. «زویی سالدانا»، «سیهنا میلر» و «کریس مسینا» عملکرد خوبی دارند اما بهترین مکملها در این فیلم عبارتند از «الا فانینگ» در نقش لورتای گرفتار شک، «کریس کوپر» در نقش پدر لورتا و «براندون گلیسون» در قامت توماس کاگلینِ جذاب و واقعگرا.
در سالی که فیلمهای زیادی به نمایش آمریکای دهههای قبل پرداختند، بازسازی افلک از بوستون خروشان دههی 20 و دوران رکود اقتصادی فلوریدا را میتوان جادوگریِ سینمایی نامید. او ما را به 90 سال پیش برده و این موفقیت در احیای زمان گذشته، خود پنجاه درصد پروسه جذب مخاطب را به دوش میکشد. اما دربارهی نیمه دیگر فیلم... تماشاگرانی که فیلمهای گنگستری را با خشونت، خیانت و ابهامات اخلاقی موجود در بافت داستانیشان میشناسند، از دیدن «زندگی در شب» به عنوان اثری سرگرمکننده ناامید نمیشوند. این فیلم در نوع خود بهترین نیست ولی از بیشتر فیلمهای همژانر خود بهتر است و تلاش میکند مقصود خود را به نحوی متمایز از سایر آثاری که به خونریزی افراطی روی میآورند، ابراز کند.
ر نگاه اول میتوان به جرات گفت که ساخت اثری سینمایی یا تلویزیونی در مورد زندگی نویسندگان عملکردی خائنانه است. هیچ وجوه صحیح سینمایی وجود ندارد که بتواند حس شخصی که هنگام خلق یک رمان است را درست شرح دهد. زیرا در نهایت شخص باید به دوردست خیره شود و ناگهان یک ایده را دریابد و شروع به نوشتن کند. از سویی دیگر اینکه فیلمسازان بخواهند با قوانین سینمایی چنین صحنهای را دور بزنند و بهاصطلاح آنرا سینمایی کنند امری بسیار خطرناک برای حرفه آنها محسوب میشود. در حقیقت به تصویر کشیدن حال و روز یک نویسنده (بهخصوص هنگام نوشتن) مقولهای کاملا غیر سینمایی است و خطرات زیادی را برای سینماگران بهدنبال دارد. برای مثال سالهاست افرادی که آشنایی کامل با شخصیت لیلیان هلمن ندارند و اشراف آنها به ادبیات در حد علاقهای دستیافتنی مانده است با تماشای سکانس گسست عصبی جین فوندا و پرتکردن ماشین تحریر سوی پنجره در فیلم «جولیا»، دچار غلیان احساسات میشوند و از سویی دیگر نویسندگان و اهل قلم این سکانس را بینهایت مضحک میپندارند. زیرا استاد فرد زینهمان مجبور به نشاندادن رنجش یک نویسنده در تمهیدی سینمایی و تصویری است که هیچ ارتباطی به درونیات و عوالم شخص هلمن ندارد.
فیلم «نابغه» اثر مایکل گراندج نیز از این قاعده مستثنی نیست، فیلم شرح حال زندگی نویسندهای بزرگ مانند توماس ولف و ویرایشگر مشهورش مکسول پرکینز است. در صورتی که بخواهیم خوشبین باشیم فیلم اثری زندگینامهای و موقر است که چشماندازی از رابطه ولف و پرکینز ارائه میدهد. دوستی عمیقی که بهدلیل درستکاری و اخلاقگرایی یک ویراستار و استعداد شگرف یک نویسنده شکل گرفت که چشمانداز ادبی آمریکا در قرن بیستم را متحول کرد. با رویکردی که در ابتدای مبحث مطرح شد میتوان شخصیتپردازیهای این اثر را نیز مضحک در نظر گرفت ولی با داشتن کمی اعتدال و تلاش در درک مبحث دوستی دو پایه محکم ادبیات در تاریخ آمریکا میتوان به این اثر به دیده اغماض نگریست. جذابیت این رابطه مشکلات عدیده فیلمنامه اثر و جفایی را که در حق توماس ولف؛ نویسنده در شخصیتپردازی شده است زیر سایه خود میبرد.
فیلم بر اساس رمان بیوگرافی پرکینز اثر اسکات برگر منتشرشده در سال ۱۹۷۸ ساختهشده است. ماجراهای اثر به زمانی بازمیگردد که مکس پرکینز بزرگ در اسکریبنر کار میکرد و اشخاصی چون اسکات فیتزجرالد و ارنست همینگوی را کشف کرده بود. او فردی خشک و جدی (با بازی همواره دلنشین کالین فرث) است که با مداد قرمزش به جان داستانها میافتد و در نهایت نظرش تعیینکننده چاپشدن یا نشدن اثر است. او زمانی اولین نوشته توماس ولف پریشان حال را میبیند به سختی قبول میکند آن را ورق بزند. اثری هزاروصدصفحهای که خواندن آن در مسیر بازگشت به خانه و سر میز شام نیز ادامه دارد. همسرش لوئیس (با نقشآفرینی لورا لینی) و فرزندانش متوجه بیتوجهی او به دنیای اطرافش هستند. پرکینز غرق در خواندن کتابها، حتی فراموش میکند هنگام حضور در خانه کلاهش را از سر بردارد. فرزندانش به سختی سعی دارند با او مکالمهای بیشتر از چند کلمه را ادامه دهند اما پرکینز بیتوجه پاراگرافهای رمانها را کنار هم میچیند و غلطگیری میکند. وضعیت برای خانواده پرکینز به حدی بغرنج است که دختران خانواده تنها با پیشکشیدن حرفهایی در مورد کتابها با پدرشان صحبت میکنند و پدر با هیجان دنیای رمانها را جایگزین واقعیت میکند. دختر کوچک خانواده پدرش را در حال کار میبیند و میپرسد پاراگرافی که در حال خواندن است چقدر کار میبرد، مکس پرکینز پس از لحظهای درنگ با مداد قرمزش نقطه پاراگراف را میگذارد و میگوید تمام شد، از چهار صفحه پیش آغاز شده بود. این دیالوگ میتواند معرف کارنامه هنری توماس ولف باشد. فیلم در حقیقت از سویی فضایی افسردهکننده را برای دو فرد به تصویر میکشد.
ابتدا پرکینز بهرغم موفقیتهای چشمگیرش در دنیای ادبیات به خانوادهاش بیتوجه است و حتی بزرگترین آرزوهای همسرش را که حضور بر صحنه تئاتر است نادیده میگیرد و سپس توماس ولف که سالها توسط ناشرهای مختلف نادیده گرفته شده است و هیچکس به استعداد شگرف وی توجهی نمیکند، تنها همسر خودخواه وی (با نقش آفرینی نیکول کیدمن) بهدلایل شخصی نوشتههایش را دوست دارد. از سویی دیگر فیلم بحث رفاقت این دو شخصیت محوری را پیش میکشد. پرکینز فردی خشک، جدی، مختصرگو و محافظهکار است و در آن طرف ولف فردی بهشدت پرحرف، خودویرانگر، آزادیخواه و حساس است. دو شخصیت کاملا متضاد که به درک متقابلی از تفکرات هم میرسند و همکاریهای خود را ادامه میدهند. رمان اول توماس ولف با نام «بهسوی خانه نگاه کن، فرشته» اثری اتوبیوگرافی است که مقدمات این همکاری را بهوجود میآورد، سپس نوبت به «از زمان و رودخانه» میرسد که نسخه ویرایشنشدهاش چندین جعبه کاغذ دستنویس است و پرکینز تصمیم میگیرد به آن سر و شکل بدهد. در حقیقت جذابترین وجه فیلم «نابغه» بیشتر از اینکه در گرو تقابل شخصیتهای متضاد شخصیتهای محوریاش باشد، در تقابل دو گونه متفاوت نگارشی شکل میگیرد که مختص به علاقهمندان ادبیات است. ولف در چهار صفحه تنها یک نقطه میگذارد و پرکینز با نظم از تمام آن چهارصفحه، تنها یک خط را مناسب باقیماندن در کتاب میداند. ولف اهل توصیفهای پیاپی و قطعنشدنی است و پرکینز بهصورت مختصر، جان مطلب را در یک خط منتقل میکند. ایستادگی پرکینز در برابر روح مهارنشدنی ولف هنگام نگارش جملهها و تبدیل کلمات به بهترین شکل (برای مثال پس از چند روز بحث کلمه «وحشی» را به «بی پیرایه» تبدیل میکنند) جزو جذابیتهای مطلق فیلم «نابغه» است. شما بهعنوان علاقهمند به ادبیات و سینما میتوانید از مقابله دو نثر کاملا متفاوت با ما بهازای تصویری مناسب، لذت فراوانی ببرید.
«نابغه» دارای فضایی متناسب با قصهای است که روایت میکند، تصاویری پاییزی که با ظرافت توسط بن دیویس (از آثار مشهورش میتوان به «دکتر استرنج» و «محافظین کهکشان» اشاره کرد) فیلمبرداری شده است و موسیقی متن اغواکننده آدام کورک (با این فیلم دومین تجربه ساخت موسیقی متن پس از «جاده لندن» را پشت سر میگذارد) که حس افسردهکننده و پاییزی داستان را بهخوبی منتقل میکند. فیلم دارای نتیجهگیری بسیار عجیبی در مورد توماس ولف است که به دامنه فضای افسردهکننده داستان افزوده شده است، از این حیث که ولف با شکستن دل اطرافیانش و اشخاصی که در مسیر زندگیاش نقشی اساسی ایفا کردهاند باعث بهوجودآمدن حس پیروزی درون خودش شده است، حسی که به شکلی مالیخولیایی از آن گریزان است اما حاضر به صرف نظر کردن از آن نیست. این پیام میتوانست مکمل مناسبی برای داستان تقابل دو شخصیت ادبی ممتاز باشد اگر کمی بیشتر به آن پرداخته میشد. زیرا در حال حاضر ما دلایل اصلی چنین برخوردی را تنها از یک زاویه میبینیم. در راه پرداخت این مکمل داستانی با شخصیت الین برنشتاین آشنا میشویم، همسر ولف که توسط کیدمن تجسم شده است. کیدمن در کنار فرث (در چهارمین همکاری پیاپی) یکی از بهترین نقشآفرینیهای فیلم را به معرض نمایش گذاشته است. او همواره دارای بار سنگینی از حسادت، رقابت و خشم است. رابطه عاطفیاش با همسرش برای وی هزینههای فراوانی در بر داشته که نمیتواند با آن کنار بیاید، این هزینهها در ذهنیت برنشتاین در نقطهای قرار دارد که گاهی عاملی ویرانگر میشود و گاهی باعث بخشیدن روحی عاشقپیشه و فداکار به او میشود. پیچیدگی روابط ولف با اطرافیانش را میتوان جزو مقولاتی در نظر گرفت که فیلمساز سعی در نمایانکردن آن داشته است.
در نهایت باید یادآوری کرد که فیلمهایی که براساس شخصیتهای برجسته دنیای ادبیات ساخته میشود باید معرف مناسبی برای شخصیتهای پیچیده این افراد باشد زیرا در هر شرایطی نمیتوان حال و روز یک نویسنده را با تمهیدات تصویری نمایان ساخت. زمانی که نیکول کیدمن در فیلم «ساعتها» درخشید باعث بالاتر رفتن فروش کتاب شد و علاقهمندان به سینما با خانم دالاوی و ماجراهایش بیشتر آشنا شدند. این مهم در میتواند برای فیلم «نابغه» نیز تکرار شود، بازشدن دریچهای سوی آثار اندک و با ارزش توماس ولف. فیلم «نابغه» بهدرستی ثابت میکند که نابغهای چون ولف در تمام عمر نیاز به توجه شخصی با ویژگیهایی کاملا متفاوت و متضاد داشته است. در حقیقت بهترین شاعران و نویسندگان دنیا نیاز به حضور مستمر مکس پرکینز خود هستند تا روزی آنها را کشف کند.
هالیوود تاکنون داستانهای زیادی دربارهی ثروتمندشدن انسانهای ندار به تصویرکشیده. تقریبا میتوان گفت از زمان خلقت سینما تاکنون چنین داستانهایی را در فیلمهای سینمایی دیدهایم و البته مردم آنها را دوست دارند چرا که دیدن یک آدم عاطل و باطل که با آمیزهای از شانس و سختکوشی به موفقیت میرسد به خودی خود جذاب است. این رویای همهی ماست که فیلم "طلا" به خوبی از آن استفاده کرده. اما این فیلم تنها تاریخچهای از به ثروت رسیدن «کِنی ولز (متیو مککانهی)» این مدیرعامل کمپانی حفاری نیست؛ بلکه روند سینوسی فقر، ثروت، فقر، ثروت، فقر، (ثروت؟) را در زندگی او کالبدشکافی میکند.
البته این قصهی نهچندان منسجم، خیلی طولانی نیست. داستان فیلم بر اساس وقایع حقیقیست. در سال 1993، شرکت حفاری کانادایی Bre-X منطقهای را در بوسانگ اندونزی خرید. 2 سال و نیم پس از خرید منطقه، این شرکت اعلام کرد که به جستجوی مقدار زیادی طلا پرداخته (که متعاقبا توسط کارشناسان تایید شد). Bre-X موجودی خود را روز به روز افزایش داد و در عرض 6 ماه سفارشات بسیار بیشتری نسبت به گذشته دریافت کرد. اگرچه در سال 1997 فاش شد که نمونههای طلای این شرکت، قلابی هستند و همین باعث فروپاشی آن شد. با وجود این که فیلم بسیاری از جنبههای این داستان را دراماتیزه کرده، اما حقایق نهفته در ماجرا دستنخورده باقی ماند تا حرص و طمع حاکم بر بازار جهانی را به خوبی نشان دهد.
قطعا جنبه مهم فیلم "طلا" این نیست که بر اساس داستان واقعی شکل گرفته بلکه چگونگی سینماییکردن این داستان غمانگیزِ پیشپا افتاده اهمیت دارد. روایت فیلم، آمیزهای از طمع، سادهلوحی، تلاش برای بقا و خیانت است که رگههایی از شباهت با فیلمهای گنجهای سیرامادره، گرگ والاستریت و کمبود بزرگ در آن دیده میشود. هضم و درک اتفاقات فیلم کار سختی نیست.
مفهوم اسراف در خرج کردن به گونهای بیان شده که مثلا چگونه یک برندهی قرعهکشی لاتاری میتواند تمام جایزهاش را در یک چشم به هم زدن خرج کند. موفقیت کنی برای او مثل یک قمار میماند که خرجش از دخلش پیشی میگیرد. او معدن طلا را مثل چاهی بیپایان میدید و گمان میکرد خودش هم انگشتی همانند انگشت شاه میداس[1] دارد. هنگامی که ستارهی بختش رو به افول میرود، همدردی و دل سوزاندن برای این شخصیت که تعادل و میانهروی در کارش دیده نمیشود و خود مسبب سرنوشتش است، معنایی ندارد. شاید کنی از نبود طلا در معدن آگاه نباشد ولی تا زمانی که دیگر دیر میشود به خود زحمت پرسیدن سوالات حیاتی را که برای هدفش لازم است، نمیدهد.
«متیو مککانهی» دوباره نقشی با انرژی بالا را بازی کرده. حتی اگر بازی او نامزد اسکار نشود، میتوان اطمینان داشت که ارزش دیدن دارد. او هم مثل «کریستین بیل» هر نقشی را که قبول میکند با جان و دل برایش زحمت میکشد که منجر به خاص شدن آن شخصیت میشود. کنی مردی دمدمیمزاج است که بر خلاف بیخیالی زیادش نشانههایی از ذکاوت و حیلهگری در او دیده میشود. سایه پدرش بر زندگی او سیطره انداخته و هرگز فراموش نمیکند که قرار است جای چه کسی را پر کند. باید به گروه چهرهپردازی بابت کار فوقالعادهشان در ایجاد شباهت بین مککانهی و «کریگ تی.نلسون» تبریک گفت تا به وسیلهی این گریم هر چه بیشتر رابطهی پدر و پسری این دو نمایان شود (البته نلسون فقط در ابتدای فیلم حضوری کوتاه دارد).
فیلم "طلا" برای آمدن روی پرده، مدت زمان زیادی را منتظر ماند و طی این مدت کارگردانانی چون «مایکل مان» و «اسپایک لی» برای هدایت فیلم انتخاب شدند. در نهایت، «استفان گاهان» (سازنده سیریانا) فیلم را به سرانجام رساند. فیلم برخلاف لحن غیر یکنواختی که دارد، متقاعدکننده و معقول از آب درآمده؛ با وجود این که اتفاقات دو دهه پیش را بازگو میکند. فیلم "طلا" صحت دیدگاه «والتر هیوستون» در فیلم گنجهای سیرامادره را تصدیق میکند که میگوید: «من میدونم که طلا چی به سر روح انسان میاره.» فرقی نمیکند که در سال 1948 باشی یا 1997.
دکتر هاوس یا هاوس ام. دی (House M.D) نام یک سریال تلویزیونی بسیار پرطرفدار در ایالات متحده آمریکا بود. این سریال نزدیک به ۲۰ میلیون بیننده داشت. فصلهای دوم تا چهارم این سریال جز ده سریال پربینندهٔ ایالات متحده بودند. در سال ۲۰۰۸ این سریال پربینندهترین برنامهٔ تلویزیونی در سرتاسر جهان بود و ۶۶ کشور این سریال را پخش کردند.
از ویژگیهای سریال این است که در مکالمات داستان، کلمات و اصطلاحات تخصصی پزشکی به وفور به کار برده میشود،به طوری که بسیاری فقط برای یادگیری بیماریها و اصطلاحات تازه به تماشای سریال مینشستند. قسمت پایانی این مجموعه یعنی اپیزود ۲۲ از فصل ۸ در ۲۱ می ۲۰۱۲ پخش شد.
شخصيت دكتر هاوس يكي از شخصيت هاي نادر در سريالهاي تلويزيوني است. دكتر هاوس يك پزشك متخصص تشخيص بيماري است كه در بيمارستاني آموزشي در نيوجرزي مشغول به كار است. وي داراي خلق و خويي بسيار زننده و تند اما بذله گو است، معلول جسميست اما موتورسيكلتي كورسي ميراند، مجرد است اما (به غير از همكار خود دكتر ويلسون) دوستي ندارد، پيانو و گيتار مينوازد اما از نوعي اعتياد حاد به دارو هم رنج ميبرد.
از طرف ديگر وي پزشكي نابغهاست و همانند شرلوك هلمز از حل بيماريهاي بسيار نادر و لاعلاج لذت ميبرد. دكتر هاوس با اختيار و انتخاب خود بيمارهاي مخصوص خود را انتخاب ميكند. و سه پزشك زيردست و جوان ولي چيره دست در اختيار دارد كه آنها نيز انتخاب خود وي هستند و همواره گوش بفرمان او هستند و توسط بيمارستان تامين ميشوند.
هر قسمت از سريال راجع به بيماري است كه دچار مرضي لاينحل و مرموز است. دكتر هاوس از روشهاي مختلف و گاهي نامتعارف به همراه تيم خود ميكوشد سر از راز بيماري درآورد. حتي اگر هم لازم باشد، غير قانوني وارد منزل بيمار شده و براي كشف علت بيمار تحقيقات انجام مي دهد. دكتر هاوس به غير از تسخير راز بيماري به چيزي نمي انديشد، حتي به ظاهر و پوشش خود.
سريال House M.D با اينكه لقب سريال درام بيمارستاني را يدك مي كشد ولي با تمام گونه هاي خود فرق دارد و فرق بزرگش شخصيت بزرگ ان يعني دكتر هاس است كه نام سريال را هم به خود اختصاص داده.
در حالي كه در بيشتر سريالها بر داستان و روايت تاكيد دارند در هاوس به شخصيت توجه شده است .به نوعي هر چه سازندگان اين سريال در چنته داشته اند بر روي شخصيت اصلي خود يعني دكتر هاوس گذاشته اند. دكتر هاوس با بازي درخشان Hugh Laurieدر هيچ يك از دسته بندي هاي شخصيت سياه و سفيد و حتي خاكستري نمي گنجد .
او شخصيتي منحصر به فرد است كه تنها بهانه ديدن سريال هاوس مي باشد . مردم سريال هاوس را به خاطر بيماري هاي عجيب و غريبش و نحوه معالجه انها نميبينند بلكه انها اين سريال را به خاطر خود دكتر هاوس مي بينند.
براي انها مهم است كه دكتر هاوس چه مي گويد و يا چه كار مي كند و بيماري و بيمارستان و دكتر ها همه وسيله اي براي بيشتر نزديك شدن به شخصيت دكتر هاوس است . همان طور كه هيو لاري موقع گرفتن گلدن گلاب گفت اين كه بازيگر چه قدر خوب بازي مي كند مهم نيست بلكه اينكه چقدر شانس داشته باشد كه در نقشي خوب بازي كند مهم است
آینه سیاه (Black Mirror) سریال تلویزیونی ساخت انگلیس است که در مورد رابطه انسان و تکنولوژی ست .
این سریال يكي از تلخ ترين و سياه ترين سريالهايي است كه تا به امروز درباره ی انسان عصر جديد و نقش رسانه در زندگي انسانها ساخته شده و سريالي است كه در آن ابزارآلات مدرنيته و رسانه شخصيت دارند و در قصه ی سریال محوریت دارند.
در این سریال شاهد تاثیرات تکنولوژی بر روی زندگی انسان هستیم؛درواقع این سریال جنبه ای اعتراض آمیز به این تکنولوژی ها و پیشرفت های آنها دارد.
برای مثال در قسمت اول شاهد دزديده شدن پرنسس جوان كاخ سلطنتي انگليس هستيم و پس از آن منتشر شدن ويديوي التماس پرنسس در سايتهاي معتبري مثل يوتيوب كه خواستة دزدان و تنها راه رهايياش را از روي نوشته ميخواند: «نخست وزير بايد در ساعت 4 عصر در يك برنامه ی زنده ی ويديويي با يك خوك رابطه جنسی برقرار كند!»
يكي از نكات مثبت و در عين حال زجرآور سريال اين است كه در هيچ كدام از قسمت های سریال شاهد يك پايان خوش نيستيد و شما محکومید به عنوان يك مخاطب، چه در ابتدا و چه در انتهاي هر قسمت، با دیدن انسانهاي درمانده با حقيقت رسانه و تكنولوژي روبه رو شوید.
همچنین فضا و اتفاقات فيلم فقط مختص انسان امروز نيست؛ براي نمونه در قسمتي از اين سريال شاهد استفاده از وسيلهاي هستيم با نام «تراشه ی مغزي» كه به کمک آن، بشر میتواند رخدادهای روزانه زندگي را با چشم خود ضبط و ثبت کند. همين توانایی زندگي يك زوج جوان را به نابودي میکشاند.
جذابترين ايدهها بدون ادعا و در ساده ترين شكل ممكن توسط سازندگان اين سريال به تصوير كشيده شده اند كه حتی هر قسمت را تا یک فیلم سینمایی ارتقا میدهد.
با توجه به اينكه سريال «آينه سياه» از 7 فيلم مجزا تشكيل شده به همين خاطر نمیشود يك قضاوت كلي درباره ی همه ی قسمتهاي سريال انجام داد بلكه بايد هر قسمت را از نظر ساختار مجزا در نظر گرفت و در خصوصش بحث كرد.
در کل باید گفت مليت سریال، انگليسي است، با همان ويژگيهاي مثبت و ثابتي كه هر مخاطب و بيننده ی حرفهايي از نمونه سريالهاي انگليسي سراغ دارد كه برخي از آنها براي نسلهاي گذشته تبديل به نوستالژي شده (در نمونه هایی چون شرلوك هلمز، پوارو، خانوم مارپل )... و برخي ديگر مثل سريال Downtown Abbey و Sherlock جزو محبوبترين سريالهاي كشورهاي آمريكا و حتي خاورميانه است.اين دو سريال حتي در جشنواره هاي معتبر آمريكايي بيشتر از رقباي آمريكايي خودشان تحويل گرفته شده اند!
آينه هاي سياه یکی از مهمترين اتفاقهای زندگي يك سريال بين يا به عبارت صحيح تر «سريال باز» واقعي است!
???? سخن آخر:
اگه طرفدار سريال هاي شاهکار بريتانيايي هستيد پيشنهاد ميکنم حتما اين سريال رو ببينيد. ريزه کاري هايي که توي اين سريال رعايت شده رو توي سريال هاي زيادي نميشه مشاهده کرد؛این سریال آن قدر زیبا و تلخه که کاملا شما اون رو احساس خواهید کرد و از اون لذت خواهید برد.
تعریف و تمجید های من از سریال به منزله این نیست که شما با یک سریال عام پسند طرف هستید بلکه می خواهم بگویم سریال واقعا یک سریال خاص هست و ممکنه بعضی دوستان رو راضی نکنه پس با این دید به سریال نگاه کنید که سریال یک سریال خاص هست.
همچنین حداقل از نظر من باید بیش از 10 سریال مختلف دیده باشید تا درک بهتری از سریال ها داشته باشید و حتما و حتما این سریال رو مواقعی که حوصله دارید نگاه کنید.
روم (Rome) نام یک سریال درام تاریخی انگلیسی ایتالیایی بود که به صورت ِ یک مجموعهٔ تلویزیونی، توسط برونو هلر، جان میلیوس، و ویلیام جی مک دونالد تولید شد.
سریال "رم" در واقع داستان ِ "روم باستان"، در دوران گذار از جمهوری به امپراتوری را روایت میکند، داستانی که از تهاجم "ژولیوس سزار" به "سرزمین گل" (فرانسه امروزی) آغاز میشود. این سریال با دنبال کردن زندگی دو شخصیت اصلی، یعنی دو سرباز رومی، یعنی لوسیوس وُرنیوس (Vorenus) و تایتیس پولو (Pullo ) که زندگی آنها با حوادث کلیدی داستان در هم تنیده است، به پیش میرود و شکل میگیرد.
همچنین سریال به مشکلات و اختلافات سیاسی بین دو حاکم آن زمان رم یعنیJulius Caesar و Pompey که با مرگ دختر سزار که همسر پمپی است آغاز میشود میپردازد این کشمکش های سیاسی که سنا نیز به آتش آن می افزاید عاقبتی جز دو دستگی و اختلاف در شهر و جنگ و کشتار رومیان توسط یکدیگر ندارد.
سریال Rome چه از نظر ساختاری چه از نظر داستان یک سریال بسیار قوی محسوب می شود و در تمامی سایت ها و مجلات معتبر سریال Rome همیشه جزو 20 سریال برتر از نگاه منتقدین و کاربرها بوده است .
این سریال که تنها دو فصل را شامل میشود به جنگ ها و مسائل سیاسی دوره حکومت گایوس ژولیُس سزار معروف میپردازد. دروغ .خیانت, جنگ و درگیری برای به قدرت رسیدن و کشور گشایی از مسائلی است که در این سریال زیبا به وفور یافت میشود. ( داستان سریال رم هیچ شباهتی به سریال اسپارتاکوس ندارد تنها هر دو سریال به دوره تاریخی متفاوتی از حکومت رومیان میپردازن. )
سریال رم با پخش دو فصل 12 قسمتی به کار خود پایان داد . این سریال در طول دو سال کاندید جوایز بسیاری از همایش های گوناگون شده است که مهم ترین آن ها را کاندید شدن برای دو جایزه گلدن گلوب و دریافت دو جایزه امی در سال های 2006 و2007 میتوان برشمرد.
لیست سیاه (The Blacklist) مجموعه تلویزیونی ساخت شبکه ان ابی اس است. ساخت مجموعه از سال ۲۰۱۳ شروع شده است. داستان این سریال پیرامون شخصی به نام Raymond Reddington است که نام مستعار او Red است
او تبهکاری بسیار مشهور است که مدت زیادی است که مامورین پلیس و اف بی ای به دنبال او هستند یک روز ناگهان او تصمیم میگیرد که خود را به پلیس معرفی کند و به کمک پلیس بقیه تبهکار ها را دستگیر کند ولی برای این کار یه شرایطی دارد او فقط به یک مامور تازه وارد اف بی ای یعنی Liz Keen همکاری میکند...
کارگردان این سریال آقای Joe Carnahan که از کارهای قبلی او به The A Team میتوان اشاره کرد است و نویسندگی و سازنده ی اصلی این سریال بر عهده ی Jon Bokenkamp میباشد . از تیم بازیگری این سریال میتوان به James Spader و Megan Boone اشاره کرد .
” لیست سیاه ” از اون دسته سریال هایی هست که بی سر و صدا کار خودش رو شروع کرد و خیلی معمولی پیش میرفت تا اینکه هرچی میگذشت طرفداران و بیننده هایِ بیشتری کسب کرد و تونست خودش رو یه سریال مستقل و خیلی خوب ببینه .
در طول سریال ما میبینیم که FBI و ” لیز ” با کمک ” رِد ” افرادی رو دستگیر میکنن که حتی FBI از حضورشون هم خبر نداشته ولی این تعقیب و گریز ها و دستیگری ها به این سادگی نیست و حتی هدف ردینگتون از همکاری با FBI و لیزی فقط تحویل دادن این افراد نیست که ما در طولِ سریال با خیلی از حقایق روبرو میشیم و همینطور سوال هایِ زیادی رو در ذهن بیننده ایجاد میکنه
درسته سریال از شبکه ایه که احتمال کنسل شدن سریال هارو زیاد میکنه ولی در طول این سه فصل سریال ثابت کرد که با کنسل شدن فاصله ی بسیار زیادی داره و حالا حالا ها کنسل نخواهد شد و لیاقت یه پایان فوق العاده رو داره . بدون شک یکی از هیجان انگیز ترین سریال های درحال پخش رو شاهد خواهید بود و واقعا با این تیم بازیگری و داستان قوی نباید این سریال رو از دست داد