شهر خدا داستان تبهکاران شهری فقیر و نکبت زده درحومه ریودوژانیروی برزیل است این فیلم داستان این تبهکاران را بر اساس یک داستان واقعی از دهه 1960 تا دهه 1980 دنبال می کند دو گروه تبهکاری که یکی به رهبری «لیتل دیدز» و دیگری به رهبری «کاروت» هستند، می خواهند همدیگر را از دور خارج کنند تا توزیع مواد مخدر شهر را به تنهایی در دست بگیرند. ماه ها جنگ های خونین بین آنها ادامه دارد. سرانجام به دلیل اینکه «لیتل دیدز» پول قاچاقچی اسلحه را نمی دهد، پلیس دو گروه را محاصره می کند و برخی را می کشد و عده ای را دستگیر می کند. در این میان پسر جوانی به نام «راکت» که از صحنه های درگیری دو گروه عکس های خبری تهیه می کند، به شهرت و تمکن مالی می رسد.
فیلم درباره یکی از شهرهای حومه ریو دوژانیرو در برزیل است .که خشونت بی اخلاقی وبذهکاری در آن بیداد میکند. نام فیلم (شهر خدا) در اصل معنای مخالف و معکوس دارد و در لحظاتی از فیلم به راحتی میتونید خود را در جهنم فرض کنید.
فیلم از زبان یکی از اعضای همین شهر روایت میشود که سه دوره زمانی ینی دهه 60 دهه70 و دهه 80 را نشان میدهد و در اصل 3 اپیزود مرتبط به هم از سه دوره زمانی این شهر است.خشونت و بذهکاری و بی اخلاقی حرف اول را در این شهر میزند و در صحنه هایی از فیلم که کودکان 12-13ساله مشغول مصرف مواد مخدر و آدم کشی هستند اوج فاجعه نمایان میشود.
دو سوال مرسوم کاربران سایت سینماییIMDB درباره فیلم چنین است:
-چرا اسم فیلم برخلاف محتوای نشان داده در فیلم "شهر خدا" نامگذاری شده است؟
-چه مقدار بی اخلاقی وخشونت و بی دینی در فیلم وجود دارد؟
بوشکاپه که راوی داستان است داستان را با یک فلاش بک (بازگشت به گذشته) اغاز می کند. سه نفر جوان که بهترین کا را دزدی می پندارند و این بهترین هدف برای هر کس در شهر خدا است. در شهری که پلیس هم با خلافکار ها هم پیمان است.
شهر خدا داستانی است که با فلاش بک گره های داستان را باز می کند. و روایت اول شخصی به نام بوشکاپه. فیلم روالی مستند گونه دارد. بیشتر صحنه ها با دوربین رو دست فیلم برداری شده است و همین مستند گونه بودن داستان را نشان می دهد. هر چند که اصل داستان از یک داستان واقعی گرفته شده است. شاید دلیل مستند بودن نیز به خاطر واقعی بودن داستان می باشد.
فیلم در کل می کوشد راوی خشونت و هرج و مرجی و آدم کشی را در برزیل ودر شهری که فقر از آن می بارد را به تصویر بکشد. در شهری که آدم کشی سهل ترین کار است.
شخصیت ها داستان کاملا باور پذیر می باشند و بیننده به خوبی با تمام شخصیت ها همزاد پنداری می کند. فیلم شخصیت منفی و مثبت ندارد. بوشکاپه راوی داستان است و فقط داستان را نقل می کند.
از نکات مثبت دیگر فیلم این است که به زیبایی زمان و مکان فیلم عوض می شود در واقع همان فلاش بک و فلاش فوروارد های فیلم است. همچنین نگاه بی طرفانه کارگردان به شخصیت ها و این که شخصیت ها به خوبی پروش داده می شوند. در واقع نگاهی انتقادی به جامعه است . این خشونت بسیار را فقر جامعه باعث شده است. افراد مقصر نیستند بلکه جامعه است که باعث بروز چنین حوادثی شده است.
و در پایان فیلم رهبر باند خلافکار ها کشته می شود و چند کودک بالای سر جسد او می ایند و با تفنگ به جسد او شلیک می کنند و در پایان فیلم همان کودکان در کوچه ای شروع به دویدن می کنند و نمادی است که این راه همچنان ادامه دارد.
شهر خدا ابتدا در کشور برزیل و یک سال بعد در سینماهای سایر کشورها به اکران عمومی در آمد. فیلم روایتی از جرم و جنایت در حاشیه شهر ریودوژانیرو در خلال سالهای دهه های ۶۰ تا ۸۰ میلادی است. روایت متفاوت و فرم بصری ویژه ی فیلم از عنوان بندی جذابش شروع می شود و تا پایان ادامه پیدا می کند و به این ترتیب داستان نه چندان بدیع بزرگ شدن نوجوان های حومه نشین در دل خشونت جاری در ریودوژانیرو به فیلمی تماشایی تبدیل می شود. خود میرلس گفته که اگر از خطرهای فیلم سازی در این محله ها خبر داشت، شهر خدا هرگز ساخته نمی شد!
دیالوگ برگزیده:
"کابلیرا: گوش کن برنیس، یه چیز خیلی مهم می خوام بهت بگم. بگو ببینم، تو تا حالا چیزی در مورد” عشق در نگاه اول” شنیدی؟
برنیس: آره، اما لوطی ها عاشق نمی شن. اونا فقط حشری میشن.
کابلیرا: ای بابا، هر حرفی که زدم رو خراب کردی که.
برنیس: لوطی ها حرف نمی زنن، اونا کلمات رو بالا میارن.
کابلیرا: ای خدا! من دارم بیخودی فک می زنم. بیخیال بشم بهتره انگار.
برنیس: لوطی ها بیخیال نمیشن، اونا فقط یه کم اون وسطها استراحت می کنن.
کابلیرا: مثل اینکه صحبت کردن در مورد عشق با تو بی فایده هست. نه ؟
برنیس: عشق! شوخی می کنی؟ مزخرف نگو.
کابلیرا: اما همینه. این احمقی که اینجاس عاشقته "
رستگاری در شاوشنک (The Shawshank Redemption) یک فیلم درام جنایی به کارگردانی فرانک دارابونت و بازی تیم رابینز، مورگان فریمن، باب گانتون محصول سال ۱۹۹۴ توزیع شده توسط شرکت آمریکایی کلمبیا پیکچرز است که به طور گستردهای به عنوان یکی از برترین فیلمهای تاریخ سینمای جهان شناخته میشود. این فیلم براساس داستان کوتاهی از استیون کینگ به نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک» ساخته شده است و در آن رابینز در نقش اندی دوفرین و فریمن در نقش الیس «رد» ردینگ بازی میکنند.
در مراسم جایزه اسکار سال ۱۹۹۴ این فیلم نامزد هفت اسکار شد (بهترین فیلم، بهترین بازیگر–مورگان فریمن، بهترین فیلمنامه، بهترین فیلمبرداری، بهترین تدوین، بهترین موسیقی فیلم، و بهترین صدابرداری) اما موفق به بردن هیچیک نشد.
رستگاری در شاوشنک در حال حاضر در فهرست ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما در سایت IMDb با بیش از ۱۰۰۰۰۰۰ رای رتبهٔ اول را به خود اختصاص دادهاست.
این فیلم در هفت تا از لیستهای مجموعهٔ «۱۰۰ سال…» بنیاد فیلم آمریکا که هرکدام ۱۰۰، ۵۰، یا ۲۵ عنوان فیلم یا شخصیت سینمایی را متشکل میشوند نامزد شد؛ و در دو تا از آنها موفق به دریافت رتبه شد.
داستان فیلم:
اندی دوفرین (تیم رابینز) بانکدار جوانی است که به جرم قتل همسر و معشوقه پنهانیاش به حبس ابد در زندان ایالتی شائوشنک محکوم میشود. وی تأکید میکند که این جرمی است که مرتکب نشده، ولی قاضی تشخیص میدهد که او گناهکار است.
او سالهای متعددی را در این زندان میگذراند در حالی که تنها سرگرمیاش دستوپنجه نرم کردن با افرادی از پایینترین طبقهٔ جامعه است؛ کسانی مثل همجنس گرایان و قاتلها که مدام او را آزار و اذیت میکنند. آلیس بوید رِدینگ (مورگان فریمن) یکی از زندانیهای سیاهپوست و راوی داستان است که به این مشهور است که میتواند هرچیزی را در زندان فراهم کند.
او کسی است که اندی بعد از چند ماه بیش از دو کلام با او صحبت میکند و از او یک نوع چکش مخصوص میخواهد. رد ابتدا فکر میکند که اندی برای فرار از زندان این چکش را میخواهد ولی پس از دیدن اندازه چکش، متوجه میشود که بسیار کوچک است و برای شکستن سنگهای کوچک طراحی شده؛ رد، روی فیلم روایت میکند که سوراخ کردن دیوار زندان با این چکش ششصد سال زمان میبرد؛ بعدها وی از رد درخواست پوستری بزرگ از ریتا هیورث، بازیگر زن مشهور را میکند و آن را به دیوار سلول خود میآویزد.
وقتی رئیس زندان از سلول اندی بازرسی میکند چون میبیند انجیل در دست اندی است، اورا به خاطر چسباندن پوستر سکسی بر روی دیوار، میبخشد؛ سپس به انجیل اشاره میکند و میگوید «رستگاری در این کتاب نهفته اندی.» و از سلول خارج میشود.
بعدها رئیس زندان متوجه موقعیت و تحصیلات اندی میشود و از او برای پولشویی رشوههایش استفاده میکند. اندی و رد سالهای زیادی در زندان میگذرانند تا اینکه پسر جوانی به عنوان زندانی به شاوشنگ منتقل میشود. وی که فردی دلنشین است، خیلی سریع تبدیل به یکی از دوستان اندی و رد میشودو وقتی ماجرای اندی را میشنود، داستانی را که قبلاً از یکی از همسلولیهایش در زندانی دیگر شنیده، تعریف میکند؛ که حکایت از کشته شدن زن اندی به دست آن زندانی دارد.
رئیس زندان که از شهادت دادن این جوان به نفع اندی و روشن شدن حقیقت قتل و آزادی اندی بخاطر لو رفتن خلافها و پولشوئیهایش میترسد، پس از کشاندن این جوان به محوطه زندان، دستور شلیک به وی را صادر و او را میکشد. یک روز اندی با رد دربارهٔ جزیرهای به نام «زواتانئو» صحبت میکند؛ صحبتهای وی که با لبخندی تلخ همراه است توسط موسیقی متنی با همین نام ساختهٔ نیومن همراه میشود. او میگوید میخواهد زندگیاش را در آنجا بگذراند؛ «مکانی گرم و بدون خاطره». رد که ازین حرفها تعجب کرده به او میگوید نباید خیالبافی کند و وقتی به حبس ابد محکوم است نباید به آزادی امید داشته باشد زیرا این مسئله میتواند او را نابود کند.
او از جا بلند میشود و پس از گفتن اینکه حق با رد است و همهٔ اینها به انتخابی ساده منتهی میشود، معروفترین دیالوگ فیلم را به رد میگوید و آنجا را ترک میکند:[ "با زندگی کنار بیا؛ یا به پیشواز مرگ برو… " رد که ازین حرف نگران شدهاست و فکر میکند اندی فکر خودکشی را در سر میپروراند، با دوستان خود در اینباره صحبت میکند و شگفتزدهتر میشود وقتی یکی از آنها میگوید اندی امروز یک طناب از او گرفته است. آنها با نگرانی تمام شب را میگذرانند.
فردا صبح موقع بازرسی، مسئولین زندان با کمال تعجب متوجه میشوند که سلول وی خالی است و وقتی رئیس زندان با عصبانیت سنگی به طرف یکی از پوسترها که همان پوستر هنرپیشهٔ زن که توسط رد تهیه شده پرت میکند، متوجه سوراخ عمیقی در دیوار میشوند که اندی با همان چکش کوچکی که رد گفته بود سوراخ کردن با آن ششصد سال طول میکشد، طی قریب بیست سال هر روز دیوار را حفر کرده و از آن به بیرون فرار کرده، و با خود تمامی مدارک پولشوئی و مدارک شناسائی فردی که رئیس زندان به نام او حساب بانکی باز کرده و در واقعیت وجود ندارد به همراه تمامی آنچه که رئیس زندان در این مدت از راههای خلاف جمعآوری کرده، را برداشته، و فردای همان روز در اول وقت اداری با مراجعه به کلیه شعبی که رئیس زندان با امضای اندی به نام فردی جعلی پولهای خود را در بانک سپرده گذاری کرده، تمام پولها را با ارائه مدارک شناسائی از حساب خارج و مدارک کلاهبرداریهای رئیس زندان را در یک پاکت دربسته به منشی بانک تحویل میدهد و از او میخواهد که به آدرس مربوطه پست کند و پس از آن با تمام پولها، به همان جزیرهٔ آرام و دور، زواتانئو فرار میکند.
بعدها، رئیس زندان انجیل اندی را در اتاق خود پیدا میکند و متوجه میشود اندی تمام مدت، چکش را آنجا پنهان میکرده است. انجیلی که در روز اول قرار بود به اندی در رستگاری کمک کند، حالا به زیرکی توسط اندی با دفتر عملهای حقوقی رئیس جابهجا شده (دفتری که همهٔ کلاهبرداریها را ثابت میکند) و باعث رسوایی و نابودی همهٔ افرادی که در این تجارت نقش داشتهاند میشود.
در صفحه اول انجیل جملهای با امضای اندی دوفرین نوشته شده است:
"حق با شما بود رئیس! رستگاری در این کتاب نهفته!"
بعدها رد آزاد میشود و بهخاطر قراری که مدتها پیش با اندی گذاشتهبوده به محلی میرود تا چیزی را که آنجا حفرشده دربیارد. آن چیز، نامهای بیش نیست که توسط اندی و پس از فرار از زندان نوشته شده. نامه به رد اطلاع میدهد که اندی در حال حاضر در همان جزیرهٔ دورافتاده زندگی میکند. در قسمتی از نامه یکی دیگر از دیالوگهای معروف فیلم را میخوانیم:
"... امید چیز خوبیه؛ شاید بهترینِ چیزها؛ و هیچ چیز خوبی هیچ وقت از بین نمیره… "
فیلم در حالی به پایان میرسد که رد با پولی که اندی برایش در زیر همان سنگ سیاه گذاشته است به جزیره دور افتاده میرود و اندی رو میبیند در حالیکه دارد یک قایق قدیمی رو تعمیر میکند.
منتقد روزنامه شیکاگو سان-تایمز راجر ایبرت استدلال کرد که رستگاری در شاوشنک تمثیلی برای حفظ احساس عزت نفس فرد در وضعیتی خالی از امید است. شرافت اندی دوفرین درونمایهای مهم در داستان است؛ به ویژه در زندان که شرافت نایاب است. آیزک ام. مورهاوس اظهار میکند که فیلم تصویری فوقالعاده از اینکه چگونه شخصیتها میتوانند بسته به نگرششان به زندگی حتی در زندان آزاد باشند یا که در آزادی آزاد نباشند، ارائه میدهد.
تیم رابینز اشاره کرد که داستان در به تصویر کشیدن یک داستان عشقی غیر جنسی بین دو مرد منحصر به فرد است.
غیر کلیشه ای بودن بر عکس سایر سریال های ابرقهرمانی
نقاط ضعف
تقریبا همه ی کمیک باز ها افراد و اعضای ایکس-من را میشناسند اما در میان آنها گروهی از ناانسان ها هم هستند که خیلی ها شناخت خاصی از آنها ندارند . لژیون همچین شخصیتی است ، البته صددرصد بعد از پخش این سریال ، این کاراکتر از شخصیت های مورد علاقه ی مخاطبین در سریال های کمیک بوکی میشود. دیوید با نام مستعار لژِیون یکی از شخصیت های دنیای کمیک مارول ، پسر ” چالرز اگزاویر ” یا همون ” پرفسور ایکس ” خودمان است . دیوید یک قهرمان در دنیای مارول حساب میشود اما گاه ها هم دیدیم بخاطر مشکلات روانی ای که در او وجود دارد ، به مشکل تبدیل میشود . درون لژیون شخصیت های بسیاری وجود دارد که هرکدام از آنها یکی از آن قدرت ها را کنترل میکنند و باید دانست او که به همین دلیل بسیار قدرتمند است .
سریال لژیون نیز زندگی و چالش های این کاراکتر عجیب را نمایش میدهد آن هم با ماجرایی مرموز و جذاب . داستان از آنجایی شروع میشود که سیر تکامل دیوید تا بزرگ شدنش و همینطور رفتن به تیمارستانش را میبینیم. از ابتدای کار طنز ریز ولی در عین حال منطقی ای را مشاهده میکنیم اما باز هم یک حس دارک و در واقع تاریکی به ما منتقل میشود. سپس ما با دختری که دیوید از او خوشش آمده آشنا میشویم . سیدنی دختریست نسبتا عجیب مانند دیوید که اجازه نمیدهد کسی به او دست بزند.در ابتدای فیلم گونه ای فکر میکنیم که گویی او شاید وسواس دارد یا جزو عادت هایش باشد اما بعد به این نتیجه میرسیم که او نیز میتواند جزو ناانسان ها حساب شود.در قسمت اول ، داستان تا اخرهای ماجرا بسیار مبهم و گنگ بود گونه ای که در بعضی قسمت ها مخاطب کاملا گیج میشد و دنبال جواب میگشت که این حس را در فیلم هایی شاید مثل مستر روبات و صد البته شرلوک به صورت قوی تری داشته ایم .
کارگردان این سریال ، نوآ هیلی بسیار دقیق بود و از سابقه ی عالی او در سریال های دیگری مثل فارگو نباید بگزریم. همه ی صحنه ها دقیق و لذت بخش تدوین شده بودند و فیلمبرداری حرف نداشت.اما همانطور که گفتم لژِیون یک سریال از کمپانی مارول با ژانر علمی تخیلی و به گونه ای ابرقهرمانیست.پس حتما باید جلوه های ویژه و درواقع اکشن نیز در این برنامه ی تلویزیونی وجود داشته باشد. صحنه های اکشن زیادی جز دو سه تا مورد در این پارت ندیدیم و فعلا نباید خیلی در این مورد بحث کرد اما قابل قبول و رضایت بخش بودند و ایرادی از جلوه های ویژه نمیتوان گرفت. بازیگران را نیز نباید فراموش کنیم زیرا به خوبی برای ایفای نقش انتخاب شده بودند و بیننده به راحتی میتواند با کاراکتر ارتباط برقرار کند . دن استیونز به صورت عمیقی در نقش فرو رفته بود و اشتباهی از بازی او نمیتوان گرفت.
سخن آخر…هنوز بیشتر از یک قسمت از این سریال را ندیده ایم.سریالی که به دنیای سینمایی ایکس-من و مارول نامربوط نیست و نقد های مثبتی هم داشته. بر اساس خبر های اخیر ، حدود سه قسمت از این سریال برای منتقدینی پخش شد و واکنش های عالی ای داشت و جمله هایی مانند ” این سریال جون میدهد برای جایزه گرفتن ” و ” میتواند لقب بهترین سریال تا اینجای سال ۲۰۱۷ را بگیرد ” شنیده ایم. پس پیشنهاد میکنم که این سریال را از دست ندهید مخصوصا اگر به دنیای کمیک بوکی علاقه دارید .
“آواز” آخرین انیمیشن مطرح در سال ۲۰۱۶ است که میتوان آن را با این کلمات توصیف کرد: موسیقی متن عالی، داستانی زیبا و اثری هنری. پس از لذتبردن از محصولات قوی امسال دیزنی / پیکسار مانند «زوتوپیا»، «در جستجوی دوری» و «موآنا» و حتی انیمیشن دیدنی و قابل تامل «کوبو و دو تار»، انیمیشن “آواز” اثری لذتبخش و سرگرمگننده بیش نیست. با موسیقی متن شنیدنی و سبک پاپ موجود در آن (ترانهها به شدت ماندگارند، شاید تا ۶۰ سال آینده!)، مسلما میتواند روی فروش فوقالعاده در آیتونز حساب باز کند اما باید دید آیا در فروش گیشه نیز اینچنین موفق خواهد بود. به نظر میرسد این انیمیشن بیشتر به دل مخاطبان جوانتر خواهد نشست تا افراد با سن و سال بالاتر؛ این هم رویکرد متمایز این اثر نسبت به سایر رقیبان برتر خود در سال ۲۰۱۶ محسوب میشود.
“آواز” نیز همانند «زوتوپیا»، در دنیای مختص حیواناتی که خصلتهای انسانی پیدا کردهاند میگذرد (هیچ انسانی مشاهده نمیشود). اگرچه ظاهرا تفکر نهفته در برخوردهای اجتماعی و فرهنگی درونگونهی این حیوانات چندان قدرتمند نیست. از لحاظ موضوعی، درونمایهی این اثر شامل موضوعات مثبت و استانداردی همچون دنبال روهایات برو یا قدر دوستانت را بدان میباشد و قطعا نمیتوان از یک محصول کارتونی به دلیل محتوایی اینچنینی که برای بچهها مناسب است، انتقاد کرد و البته باید گفت که “آواز” در بیان مقصود خود دچار سطحینگری نشده. این انیمیشن موفقیت خود را مدیون خلاقیت و انرژی مضاعف نهفته در ترانههایش است که باعث درخشش آن شدهاند. اما باید اذعان کرد که “آواز” نمیتواند پابهپای حریفان قدرِ خود ، زوتوپیا ، موآنا ، دوری و حتی اثر کمتر دیده شده اما فوقالعادهی کوبو پیش برود.
شخصیت اصلی در این گروه حیوانات، کوآلایی به نام «باستر مون (متیو مککانهی)» مدیر تئاتری میباشد که در تلاش است تا رونق تئاترش را قبل از این که به تصاحب بانک دربیاید، به روزهای اول بازگرداند. به عنوان آخرین تلاش، قصد دارد مسابقات خوانندگی برگزار کند. جایزهی مسابقه هزار دلار تعیین میشود اما یک اشتباه ساده در آگهی تعدادی صفر به رقم مذکور اضافه کرده تا باستر بیش از پیش در تنگنای مالی قرار گیرد. این رقم بالا افراد بااستعداد فراوانی را از دور و نزدیک گرد هم جمع میکند: مایک (با صداپیشگی سث مکفارلن) موشی بدسیرت با صدایی شبیه «فرانک سیناترا» (بازیگر و خوانندهی آمریکایی)، رزیتا (ریس ویترسپون) مادر خانهداری که صاحب دو جین بچهخوک است، اَش (اسکارلت جوهانسون) جوجهتیغی عاشق راک که تمایل زیادی به خارج شدن از زیر سایهی دوست پسرش دارد، جانی (تارون اِگرتون) گوریلی که نمیتواند بین علاقهاش به خوانندگی و شغلش که رانندهی ماشین هنگام سرقتهای پدرش از بانک است، تعادل برقرار کند، مینا (توری کِلی) فیل نوجوانی که ترس از صحنهی حاد دارد و گانتر (نیک کرول) یک خوک پرزرق و برق که آمیزهای از لیدی گاگا و لیبراچی (خواننده و نوازنده آمریکایی) به نظر میرسد.
قریبا تمامی هشتاد ترانهای که در انیمیشن خوانده میشوند (بیشتر ترانهها فقط چند ثانیه اجرا شدهاند)، آوازهایی شناختهشده و مشهور در زمان حال یا گذشته میباشند. تنها یک ترانهی جدید به گوش میرسد که آن هم باور نام دارد که یک همخوانی دونفره از «آریانا گرانده» و «استیوی واندر» محسوب میشود. شاید بتوان بازخوانی برجسته «توری کلی» از آهنگ هاللویا اثر «لئونارد کوهن» را به نوعی تکریمی غیرعامدانه از این خواننده/آهنگساز اخیرا فوت شده دانست. از دیگر بازخوانیهای مشهور میتوان به اجرای مکفارلن اشاره کرد که سه ترانهی فرانک سیناترا را بازخوانی کرده (ترانههای «راه من» ، «با من پرواز کن» و «مرا به ماه بِبر») . همچنین ویترسپون ترانههای «از ذهنم پاکش کنم» اثر تیلور سویفت، «آتشبازی» از کیتی پری و «چشم ببر» از گروه راک سروایور را اجرا کرده. مککانهی هم بازخوانی عجیبی از «شاید بهم زنگ بزنه» داشته. نیک کرول «عاشقانهی بد» از لیدی گاگا را اجرا کرده و تارون اگرتون «با من بمان» از سم اسمیت را زمزمه میکند. همچنین در خلال انیمیشن میتوان تعدادی ترانهی قدیمی را نیز پیدا کرد مانند «مثل باد حرکت کن» از کریستوفر کراس و «به من عشق بورز».
قطعا انیمیشن “آواز” تماشاگران را راضی خواهد کرد. میتوان آن را محصولی خوشبینانه و نتیجهبخش دربارهی بازندههایی دانست که رویای خود را دنبال و خودشان را پیدا میکنند و در نهایت به موفقیت میرسند. اثری که دیرهنگام و برای پرکردن وقت والدین و فرزندان هنگام تعطیلات کریسمس و روزهای سال نو عرضه شده. با وجود لذتبخش بودن، نمیتوان انتظار توجه چشمگیری را برای این انیمیشن پس از گذشت چند هفته از اکران تصور کرد. “آواز” از آن دست انیمیشنهایی نیست که پس از گذشت پنج یا ده سال دیگر در خاطرهها بماند. اگرچه لذت آن زودگذر است اما بالاخره نمیتوان از آن صرف نظر کرد.
داستان سریال « فلش » از زندگی جوانی کاملا معمولی به نام "باری آلن" آغاز می شود . وی قربانی تمسخر به دلیل ضعف جسمانی در دوران کودکی است و همچون همه ابر قهرمانان ،قادر به یافتن شریک مناسب زندگی عاطفی خود نیست.
ماجرای این سریال – به زبان ساده – از انفجاری در" پردازشگر شتاب دهنده ذرات" در سنترال سیتی (زیر نظر دکتر هریسون ویلز) آغاز می شود.این انفجار باعث شده تا جهش های متعددی در بدن برخی از شهروندان که در معرض تابش اشعه قرار گرفته اند، روی دهد.
جالب آنکه تاثیر اشعه بر انسانها ، ارتباط تنگاتنگی با حالات و موقعیت آنان دارد. مثلا باری الن در اثر اصابت این اشعه توانایی حرکت با سرعتی اعجاب آور را کسب می کند و شخصی که در "اتاق گاز" در انتظار اعدام است،به موجودی با گاز سمی مبدل می شود. نکته انجاست که موجودات خارق العاده در این سریال به دو گروه خیر و شر تقسیم می شوند اما "ضد قهرمانان" بسیار نیرومندتر از قهرمانان نیک سرشت به نظر می رسند.در واقع گروه کثیری از"انسانهای صاعقه زده" متمایل به شرارت اند و تنها گروه ناچیزی به "نیک رفتاری" تمایل می یابند. صرف نظر از علت این نوع نگاه در فیلمنامه، شاید بتوان نتیجه گرفت که این سریال معتقد به "شرارت ذاتی انسان" است. به عبارت دیگر؛ انسانها ذاتا متمایل به شر هستند و اگر توان و ابزار لازم برای آنها فراهم شود، شر وجودی خویش را از قوه به فعل تبدیل می کنند!
هنگامی که به تماشای سریال " فلش" نشسته اید غالبا منتظر روایتی از جنس اَبَرقهرمان های سینمایی هستید: قهرمانی خوش تیپ و خجالتی،دختری زیبا ودلربا، ضد قهرمانی شرور و احیانا شوخ طبع،انفجار های بزرگ و فراوان،باران گلوله ، لگد پرانی و...اما این سریال در پردازش شخصیت ابر قهرمان خود – باری الن – دچار ضعف است. صفات بارز این شخصیت بخوبی به بیننده منتقل نمی شود. گذشته او به روشنی توصیف نشده و تعامل او با توانایی هایی که در اختیار دارد ،نکته تازه ای به بیننده ارائه نمی دهد.این ها البته به معنی بی ارزش قلمداد کردن سریال فلاش نیست اما مایلم به این نکته اشاره کنم که حتی بعد از تماشای بخش عمده ای از سریال، هنوز تصویری از شخصیت ابرقهرمان سریال بدست نمی آید. و این به معنای شکست خالق سریال در مقام "شخصیت پردازی" و "تیپ سازی" است.
هر فردی از تماشای قهرمانی که دختر جوانی را از مهلکه نجات میدهد و یا کودکی معصوم با چشمان آبی را از چنگال نیروهای خبیث میرهاند و به جنگ با اشرار همت می گمارد لذت می برد اما بیننده پرو پا قرص اینگونه اثار سینمایی ، توقع دارد با ابرقهرمانی زنده و قابل هضم ودارای هویت خاص خود روبرو شود و نه یک جوان امریکایی تکراری با نقاب برچهره که برای نجات جهان قد علم کرده است .البته تعداد کمی از آثار اَبَرقهرمانی به چنین توفیقی دست یافته است.
روال داستان در سریال صاعقه ، یکسان است: موجود شروری خلق می شود، "باری الن" به جنگ با او می شتابد اما در این نبرد با شکست مواجه می شود. در این زمان به سراغ همکاران خود در آزمایشگاه میرود و سرانجام نیز ضد قهرمان را به زانو در می آورد. نکته انجاست که تمام این رویداد ها الزاما باید طی 45 دقیقه روی دهد.اما شاید اگر این سریال الزامی به رعایت این قاعده نداشت ، در مقام پردازش داستان و شخصیت پردازی به مراتب موفق تر می نمود.
علی رغم ضعف هایی که برشمردیم ،سریال صاعقه برای علاقمندان به ماجرا های هیجان انگیز و میخکوب کننده ،(بخصوص هنگام صرف پیتزای دو نفره) انتخاب خوبی است
پس از گذشت سه دهه از خلق نمایشنامه ی برنده ی جایزه پولیتزر "حصارها" توسط آگوست ویلسون و اجرای آن در برادوی و نمایش های پس از آن ، دنزل واشنگتون نخستین کسی است که این نمایشنامه را با موضوع تلخکامی های یک آفریقایی – آمریکایی دراواسط قرن بیستم میلادی به روی پرده ی سینماها می آورد.
واشنگتون ، پیش از این در اجرای دوباره ی این نمایش به کارگردانی کنی لئون در سال 2010 ، در نقش اصلی داستان ، شخصیتی به نام تروی مکسون در برادوی به روی صحنه رفته بود. تروی که زمانی یک بازیکن بیسبال سرشناس بود ، طی اتفاقاتی به حبس محکوم شده و پس از گذراندن آن دوران ، حالا به عنوان رفتگر در شهر پیتسبرگ مشغول به کار است. فیلمنامه ی "حصارها" دقیقاً نمایشنامه ی نسخه ی نمایشی این اثر است ، با این حال آیا این فیلم از ناحیه ی تئاتری بودن خود ضربه خورده است ؟ پاسخ منفی است. نمایش نامه ی غنی و عمیق آگوست از یک طرف و نقش آفرینی های باورپذیر و بسیار متعهدانه ی بازیگران از طرفی دیگر ، باعث شده که "حصار ها" به عنوان اثری سینمایی در جایگاه قابل قبولی قرار بگیرد.
این فقط واشنگتون نیست که در این اثر در بهترین فرم خود ظاهر شده است. وایولا دیویس که اساساً بازیگر بسیار خوبیست ، در نقش رز ، همسر زجر کشیده ی تروی احتمالاً بهترین بازی تمام عمرش را ارائه داده است. واشنگتون و دیویس در اینجا ، پیچیدگی خاص روابط این دو شخصیت و تناقض های رفتاری آنها در کنار عشق سرشارشان به هم را پس از 18 سال زندگی مشترک به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده اند و در این راه ، صحنه های دو نفره ی بسیار قدرتمندی را خلق می کنند که به احتمال فراوان ، این هنرنمایی ها در فصل جوایز از چشم داوران جشنواره های مختلف دور نخواهد ماند.
آگوست ویلسون به طور کلی 10 نمایشنامه دارد که هر کدام از آنها به ترتیب به یک دهه از قرن بیستم میلادی می پردازد و بدین ترتیب ، این آثار مجموعاً تمام طول این قرن را در بر می گیرند . در تمامی آنها نیز افرادی آفریقایی – آمریکایی در محوریت داستان حضور دارند.
اتفاقات "حصار ها" نیز در دهه ی پنجاه رخ می دهد. داستان مردی پر حرف و ترشرو که به عنوان یک همسر و پدر ، در چرخه ی تغییرات گسترده ی دنیا گرفتار شده است. او که خود را یکی از قربانیان نژادپرستی در عرصه ی ورزش می داند ، از ترس همین نژاد پرستی در برابر خواسته ی پسرش درباره ی دریافت بورسیه ی کالج فوتبال مخالفت کرده و به وی می گوید که به جای فوتبال بازی کردن ، به دنبال یک شغل واقعی باشد که همین اختلاف نظرها در ادامه به صحنه ی مشهور تقابل تروی و کوری و سوال بی پرده ی پسر از پدر می انجامد که آیا هیچوقت از او خوشش آمده است؟
اگرچه نمی توان به طور کامل "حصار ها" را در دسته ی آثاری قرار داد که فاقد داستان مرکزی به معنای کلاسیک خود هستند ، با این حال در این فیلم ، ما جهان را از دید شخصیت تروی به نظاره می نشینیم و باقی شخصیت ها صرفاً در تعاملاتشان با وی معنا پیدا می کنند و همین موضوع را می توان شاکله ی اصلی کار نامید که داستان فیلم را شکل می دهد وآن را به آثار یاد شده نزدیک تر می کند. از شخصیت های دیگری که در فیلم حضور دارند می توان به لاینز ، گابریل و بونو اشاره کرد. لاینز ، پسر بزرگتر تروی است که حاصل ازدواج قبلی اوست. گابریل ، برادر کوچک تروی است که پس از جراحت در جنگ ، دچار آسیب های روانی شده و تروی به خاطر این مسئله خود را گناهکار می داند و بونو نیز رفیق قدیمی تروی است که از دوران حبس در کنار وی بوده است.
بدون در نظر گرفتن فیلم تلویزیونی "درس پیانو" که در اواسط دهه ی 90 ، بر اساس یکی از نمایش نامه های آگوست ویلسون ساخته شد ، "حصارها" به معنای واقعی ، نخستین و بهترین فرصت است تا ببینیم ادبیات متفاوت ویلسون و ریتم روایت نامتعارف وی با تبدیل شدن به اثری سینمایی چه از آب در خواهد آمد ؟ خصوصاً که او تا پیش از مرگش در سال 2005 ، چندین پیش نویس برای فیلمنامه ی نهایی کار نگاشته بود. سبک کاری ویلسون را از نظر پرداختن به تراژدی های خانوادگی ، می توان با آثار آرتور میلر مقایسه کرد. البته اوج تخصص ویلسون را باید در نوشتن دیالوگ های پرتنش عنوان کرد که با قرار گرفتن در بستری تاریخی ، اثری تاثیرگذار را شکل می دهند.
زمانی که تروی خاطره ای وحشیانه از پدرش تعریف می کند یا از فانتزی قهرمانانه اش درباره ی کشتی گرفتن با شیطان سخن می گوید ، آنقدر خوب صدایش را تغییر داده و حرکات بدنش را با آن تنظیم می کند که ما به عنوان شنونده ، تمام ماجرا در ذهنمان تصویر می شود. زمانی که رز در صحنه ای شیرین ، یکی از حکایت های تروی درباره ی معاشقه هایشان را رد می کند یا صحنه هایی که دردها و حسرت های درونیش را در چهره اش تجلی می کند ، از خودمان سوال می کنیم که دیویس ، چگونه می تواند این حجم از احساسات را به این زیبایی به نمایش بگذارد ؟ اصلاً مگر ممکن است ؟
واشنگتون به عنوان کارگردان این اثر ، با توجه به اعتمادی که به گروه بازیگری خود دارد ، با کادربندی های مناسب و مبتنی بر بازیگران ، این اجازه را به نقش آفرینان خود به عنوان شرکای صحنه میدهد که نهایت درخشش خود را در مقابل دوربین به نمایش بگذارند تا جایی که ما به عنوان تماشاگران فیلم ، احساس می کنیم که بدون واسطه ی لنز دوربین ، به طور عینی شاهد زندگی کردن عده ای در کنار هم هستیم.
بزرگترین ایراد "حصار ها" را نه در کارگردانی ، نه بازیگری و نه مسایل فنی که باید آن را در نمایشنامه ی اصلی اثر جستجو کرد. فیلم از یک جایی به بعد آنقدر گسترده می شود که دیگر توان جمع و جور کردن آن را ندارد و همین عامل ، از قدرت عاطفی اثر در نیمه ی دوم فیلم می کاهد و تمامیت کار را تحت تاثیر قرار می دهد. با این حال تصویربردار فیلم ، شارلوت بروس کریستنسن و هیوز وینبورن به عنوان تدوینگر ، با خود داری از اضافه کردن هیجان مصنوعی به کار ، سعی می کنند با ریتم طبیعی فیلمنامه پیش بروند و دیوید گراپمن نیز به عنوان طراح صحنه ، محیطی گرم و دلنشین را از محل زندگی این خانواده به نمایش می گذارد.
از این منظر انیمیشن «موانا» هیچجوره فیلم بدی نیست و پایهواساسی مسحورکننده برای کودکان داراست، با این تفاوت که «موانا» هم قدم در مسیری که بسیاری از فیلمهای جدید به تازگی در پیشگرفتهاند گذاشته است، در ظاهر و شمایلی کاملا متفاوت، جسور و حاضرجواب که هیچ سنخیتی با داستانهای پریان قدیمی که میشناسیم ندارد. یک سکانس بلند و کامل از فیلم فقط خرج بحثوجدل موانا با موجود نیم خدا و نیم انسان مائویی میشود که او را «شاهزاده خانوم» خطاب میکند؛ که بهجای نتیجهگیری آدم را به «خب که چی؟» میرساند. مگر یک شاهزاده خانوم با دختر رئیس قبیله بودن چه فرقی میکند؟ عملا فرقی نمیکند فقط از کلمهی متفاوتی استفاده شده. تنها تفاوت این دختر رئیس قبیله با شاهزادهخانومهای قبلی شاید نبود یک داستان عشقی این وسط باشد که آنهم احتمالا به عدم پذیرش ایدهی ازدواج کردن یک دختر شانزدهساله توسط مخاطب مدرن برمیگردد تا خلق و پرداخت کاراکترهای مؤنث با پیچیدگیهای بیشتر.
موانا: یک ماجراجویی بیخیال و الهامبخش دیگر از دیزنی
اما شاید بهتر باشد از اینها بگذریم و از داستان سرشار از شگفتی و فرح موانا غافل نشویم، داستانی با شالودهی داستانهای کلاسیک دیزنی که لبریز از جلوههای بصری خارقالعاده و شوخطبعی شیرین، ماجراجویی و یکسری آهنگ حسابی درگیرکننده و تومخبرو است.
moana-2016-movie-reviewدر جزیرهای که موانا در آن زندگی میکند همهچیز به رؤیا میگراید، رنگهای خیرهکننده و مناظر نفسگیر که دورتادورش را دریا فراگرفته، آبهایی باروح و زندگی که هم ازنظر فنی و هم هنری یک شاهکار محسوب میشود. با این اوصاف مردم قبیلهی موانا به دریا و بیگانگان اعتمادی نداشته و خود را محبوس جزیرهی خود کرده و به باقی دنیا کاری ندارند. با تمام این اوصاف موانا همچنان به سمت اقیانوس گرایش دارد و ظاهرا اقیانوس گرایش بیشتر به او دارد. او انتخابشده است، بهعنوان یک نماینده و برگزیده. دنیای پیرامون موانا، به فراخور سپری کردن دورهی نوجوانی، ناشناخته و مبهم جلوه میكند؛ تا جایی كه عقاید متزلزل و روبهزوال آدمهای اطرافش بستر لازم برای طغیان او علیه تکرار و روزمرگی را مهیا میسازد و همین شرایط کافی است تا بهمحض اینکه جزیره از حالت پرزندگی خود فاصله میگیرد و رو به فرسایش میگذارد با تشویق مادربزرگ غیرعادیاش دل به دریازده تا قلب ربودهشدهی جزیره را بازگرداند و مردمش را نجات دهد.
اولین مقصد او در این سفر یافتن مائویی است، یک خودنمای ازخودراضی که اصول و ادا و اطوار خاص خودش را دارد، منجمله دستور نگرفتن از یک دخترک حاضرجواب؛ اما در ادامه و در قلب اقیانوس موانا، مائویی و یک جوجه مرغ کودن باید با مشکلات و مصائب متعددی دست و پنجه نرم کنند. منجمله گروهی از راهزنان نارگیلی، یک خرچنگ زاهد گوشهنشین در کف اقیانوس و یک هیولای بدذات ماگمایی.
افسانهی موانا شیرین، فرحبخش، سرزنده و حماسی است، گرچه شخصیت جذاب و بامزهی دواین جانسون در قالب مائویی زیر بار تصویرپردازی و فیلمنامه لِه میشود. بهجایش موانا شخصیت فوقالعادهای از آب درمیآید؛ باروح، جسارت، انگیزه و البته صدایی دلنشین. موانا مکمل خوبی برای فهرست بلندبالای شخصیتهای قهرمان زن دیزنی است و یکی از شخصیتهایی خواهد بود که چه شاهزاده چه نه، دختران جوان بسیاری برای سالهای متمادی آن را تحسین خواهند کرد.
طبیعت مداخلهگر در موانا در قالب خالکوبی روی تن خدایان اعلام حضور میکند و فراتر از نقش ظاهری، بینش و منش رفتاری آنها را آشکار میسازد: اما هیچکدام از این خالکوبیها به شکل پُرتأکیدی مطرح نمیشود بلکه تشریح آن در دیالوگها، هویت و هدفمندی مؤثری به ساختار بصری فیلم بخشیده است. در تضاد با این خالکوبیها، موانا بهجای هرگونه تلاش ظاهری و تصنعی در همرنگ کردن خودش با طبیعت، یک دنیای آرمانی مبتنی بر روابط منطقی را در ذهنش جستوجو میکند و با شناخت کمیت و کیفیت علاقهی خود به طبیعت، بیشترین ارتباط عاطفی ممکن را با آنها برقرار میسازد.
موانا دیزنی را روی دور انیمیشنهای موزیکال بینظیر نگه میدارد
گفتن این حرف برای من سخت است اما باید اعتراف کنم که کمپانی والت دیزنی دوباره موفق ظاهر شده است. هیچ دلیلی وجود نداشت که فکر کنیم موانا اثری متوسط از آب درخواهد آمد، موانا هوشمندانه در زمان مناسب و در جای مناسب عرضهشده و به همین دلیل توانسته چنین از پلههای موفقیت بالا برود و دل تماشاگران و منتقدان را یکجا به دست بیاورد. اوایل امسال بود که دیزنی با زوتوپیا دل بسیاری را برد و جیب خود را حسابی پر کرد حالا جایزهی اسکاری که برای انیمیشن «یخبسته» «Frozen» شکار کرد بماند، بنابراین حالا که انتظارات از این کمپانی اینقدر بالا رفته، سخت است تردید نکنیم که آیا دوباره اثری درخشان ارائه خواهد کرد یا نه؟ خب ظاهرا جواب این سؤال یک بلهی بلند و رسا است چون انیمیشن موانا یک ماجراجویی جادویی، هیجانانگیز و الهامبخش دیگر لبریز شده از آهنگهای تومخبرو، شخصیتهای دوستداشتنی و لحظاتی که واقعا آدم را تحت تأثیر قرار میدهند از کار درآمده است.
آهنگهای درگیرکننده با شخصیتهای تودلبرو موانا را به پیش میراند
در ابتدا قرار بود اسم فیلم را به نام «مائویی» نیمه خدای با هیکلی سرتاسر خالکوبی بگذارند. داستانها و افسانههای قدیمی که از این شخصیت تعریف میکنند اولین چیزی بود که چشم سازندگان فیلم را گرفت؛ اما سرآخر تصمیم بر این شد شخصیت محوری داستان دختری کمسنوسال باشد تا به ماجراجویی این دو در میان اقیانوس پویایی و تضاد بخشد که خب از این منظر خیلی خوب هم جواب داده است.
moana-2016-movie-review-pelanmoviesجدا کردن شخصیت و یا آهنگ موردعلاقهتان از میان شخصیتها و آهنگهای انیمیشن موانا بسیار سخت خواهد بود چون همهچیز عالی و حسابشده، مسحورکننده و شدیدا فرحبخش کار شده است. موانا در قالب یک شخصیت پروتاگونیست قدرتمند ظاهر میشود که بهدنبال یافتن انگیزه و هدف خویش است، بااینحال اما همچنان حس قدرتمندی از خودآگاهی در او موج میزند که او را از باقی شخصیتهای زن در حال فزونی دیزنی متمایز میسازد. ترکیب موانا و مائویی هم خیلی خوب جواب داده و این دو با ظرافتی باورنکردنی باهم جفت میشوند. شاید در ابتدا رابطهی اجباری و شخصیت لوده و حاضرجواب آنها بیشتر بهچشم بیاید اما خوشقلبی و شفقت بسیاری آن را همراهی میکند چونکه کاملا مشخص است این دو شخصیت به یکدیگر نیاز دارند. شاید به نظرتان مائویی کلید حل تمامی مشکلات به نظر برسد اما او در کمال تعجب یک قهرمان پر عیب و نقص است و شکی باقی نمیماند که بدون ثابتقدمی و انگیزهی موانا راه بهجایی نمیبرد. آنها بهخوبی یکدیگر را کامل میکنند و روایت داستان را پیش میبرند و جنبههای جدیدی به شخصیت هر دو در این مسیر اضافه میشود.
بدون شک موانا و مائویی شخصیتهای محوری و کلیدی داستان هستند و شایستهی جزئیات و پرداخت بیشتری نیز میباشند، بااینوجود اما شخصیتهای مکمل و فرعی داستان نیز با ظرافتی تمام و کمال کارشدهاند. از میان آنها شخصیت موردعلاقهی من خرچنگ کودن و بیمغزی است که هرکاری میکند نمیتواند از خرابکاری فاصله بگیرد.
آهنگ «You’re Welcome» بهاحتمالزیاد آهنگ موردعلاقهی بسیاری از مخاطبین خواهد شد اما همانطور که گفتم سخت است پیشبینی کنیم بعد از پایان فیلم کدامیک از آهنگهای اجراشده در انیمیشن موانا را ناخودآگاه زمزمه خواهید کرد چونکه تکتک آهنگهای گنجاندهشده در فیلم بلااستثنا با مفهوم و تومخبرو هستند.
انیمیشنی به همان سبک و سیاق همیشگی دیزنی که حالتان را سر جا میآورد
با توجه به این موارد، میتوان موانا را تجربهای لذتبخش در اجرای یک روایت کلاسیک دانست که برخلاف دو فیلمهای قبلی دیزنی که بیشتر از طرف کودکان مورد استقبال قرار میگرفتند، میتواند ارتباط مؤثری با مخاطب نوین و امروزی نیز برقرار کند. شاید انیمیشن موانا داستان مشابهی را در مقایسه با باقی آثار دیزنی دنبال کند اما بدون تردید مثبتاندیشی و انرژی که در این داستان موج میزند آن را به یک تجربهی بیخیالنشدنی بدل میسازد. درست است كه موانا به تركیبی متعادل از «شاهزاده» و «غیرشاهزاده» رسیده اما در نگاه كلی همچنان متمایل به سنت است و به همین دلیل طرفداران سنتی و قدیمی دیزنی تا این حد از آن استقبال كردهاند. فعلا زود است نتیجهگیری کنیم که فیلم بازخورد قدرتمند مشابهی «یخبسته» را تجربه خواهد کرد یا نه اما اگر دیزنی توانسته با فروش عروسکهای موانا پول پارو کند و یکسری آهنگ را تا مدتها در ذهنتان نگاه دارد، باید گفت شانس این اتفاق بسیار بالا است. موانا فیلمی در مدح منحصربهفردی و متمایز بودن، فرهنگ، خانواده و شادیِ بکر است که این روزها بسیار کم پیدا میشود …
جی کی رولینگ ، خالق سری داستانهای « هری پاتر » می باشد که پس از انتشار این داستان ثروتی هنگفت نصیبش شد که زندگی او را برای همیشه تغییر داد. سالها بعد، وی پذیرفت تا اقتباسی سینمایی از کتابش انجام شود که آن آثار نیز تبدیل به پرفروش ترین های تاریخ سینما شدند و طرفداران کتاب به خوبی از آن استقبال کردند. پس به اتمام رسیدن داستان « هری پاتر » طرفداران رولینگ منتظر رونمایی از داستان جدیدی از وی بودند که آن داستان هم اکنون با نام « جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آن ها » منتشر شده و داستان آن پیش از اتفاقات دنیای « هری پاتر » رخ می دهد.
با اینحال اینبار رولینگ برای اقتباس سینمایی از داستان جدیدش خیلی صبور نبوده و بلافاصله چراغ سبز برای ساخته شدن اولین قسمت از چندگانه جدیدش را نشان داد. البته وی شرطی هم برای تهیه کنندگان گذاشت و آن اینکه فیلمنامه اثر را خودش به رشته نگارش درآورد و پیشنهاد او نیز بلافاصله پذیرفته شد تا فیلمنامه سینمایی نیز توسط خود او به رشته نگارش درآبد و مشخصاً انتظار می رود در اینصورت تسلط بیشتری بر جزئیات داستان شگل بگیرد.
فیلم آمریکایی Passengers (یا مسافران) یکی از محصول های خوب سال ۲۰۱۶ سینما بود. کارگردانی این فیلم به عهده ی مورتن تیلدام (Morten Tyldum) قرار داشت که آثاری مانند فیلم زیبای The Imitation Game (یا بازی تقلید) را در کارنامه خود دارد. همچنین فیلنامه ی این اثر توسط جان اسپایتس (Jon Spaihts) نوشته شد. این فیلم با ژانر ماجراجویی و علمی تخیلی و بازیگر های درجه یک اش خیلی از مردم را به سینما ها کشاند.
شاید فیلم Passengers یک فیلم عالی و بی نقص نباشد ولی شما را برای مدتی درگیر یک ماجراجویی میکند که ارزشش را دارد.
از بازیگران اصلی این فیلم میشود به جنیفر لارنس (Jennifer Lawrence) و کریس پرت (Chris Pratt) و مایکل شین (Michael Sheen) اشاره کرد.
داستان از جایی شروع میشود که یک سفینه فضایی حامل هزاران مسافر و صد ها خدمه به یک خواب عمیق وارد میشوند تا ۱۲۰ سال دیگر از خواب بیدار شده و به زندگی ادامه دهند. ولی همه چیز آنطور که باید پیش نمیرود. برخورد یک شهاب سنگ همه معادلات را بر هم زده و جیم پرستون ۹۰ سال زودتر از خواب بیدار میشود. حالا او با تمام آینده ی برباد رفته اش در سفینه تنهاست. او با ذهنی آشفته تصمیم میگیرد تا شخص مورد علاقه اش را هم از خواب بیدار کند و به او میگوید که این یک حادثه بوده ولی آیا همه چیز تا ابد همانطور که جیم فکر میکرد پیش خواهد رفت؟
فیلم مسافران با منطق قابل درکش به شما این امکان و میدهد تا با تک تک شخصیت ها همراه شوید و فکر کنید که اگر شما جای آنها بودید چه میکردید.
فیلم آمریکایی Passengers (یا مسافران) یکی از محصول های خوب سال ۲۰۱۶ سینما بود. کارگردانی این فیلم به عهده ی مورتن تیلدام (Morten Tyldum) قرار داشت که آثاری مانند فیلم زیبای The Imitation Game (یا بازی تقلید) را در کارنامه خود دارد. همچنین فیلنامه ی این اثر توسط جان اسپایتس (Jon Spaihts) نوشته شد. این فیلم با ژانر ماجراجویی و علمی تخیلی و بازیگر های درجه یک اش خیلی از مردم را به سینما ها کشاند.
شاید فیلم Passengers یک فیلم عالی و بی نقص نباشد ولی شما را برای مدتی درگیر یک ماجراجویی میکند که ارزشش را دارد.
از بازیگران اصلی این فیلم میشود به جنیفر لارنس (Jennifer Lawrence) و کریس پرت (Chris Pratt) و مایکل شین (Michael Sheen) اشاره کرد.