-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- هر چیزی که تو سریال استفاده کردن هر چیزی که به زحنت میرسه
بازی تاج و تخت به انگلیسی ( Game of Thrones) یک مجموعه تلویزیونی آمریکایی به سبک خیالپردازی حماسی است که توسط دیوید بنیاف ودی. بی. وایس برای شبکه اچبیاو ساخته شده و هم اکنون موفق ترین و پربیننده ترین مجموعه این شبکه می باشد. این مجموعه برگرفته از پرفروشترین مجموعه داستانهای فانتزی جرج آر. آر. مارتین یعنی ترانه یخ و آتش است. نخستین کتاب این مجموعه بازی تاج و تخت نام دارد. فیلمبرداری مجموعه در کارگاه ضبط فیلم پینت هال و بلفاست و هم چنین در کشورهای مالت، کرواسی، ایسلند و مراکش انجام گرفتهاست. فصل پنجم این سریال در ۱۴ ژوئن ۲۰۱۵ به پایان رسید و برای فصل ششم نیز تمدید شده است.
به بهانه نزدیک شدن به آغاز پخش فصل ششم سریال با هم نگاهی گذرا به آنچه که از ابتدا تا کنون اتفاق افتاده می اندازیم و سپس به نقد و بررسی آن می پردازیم.
داستان سریال در سرزمین خیالی وستروس، در نزدیکی پایان یک تابستان ۱۰ ساله اتفاق میافتد و چندین خط داستانی را دنبال میکند. اولین داستان به جنگ بین خانوادههای اشرافی برای به دست آوردن تخت آهنی پادشاهی هفت اقلیم مربوط میشود. دومین خط داستانی، نزدیک بودن زمستانی طولانی و یورش موجوداتی افسانهای از شمال را شرح میدهد و سومین خط داستانی مجموعه، تلاش فرزندان شاه مخلوع، برای بازپسگیری تاج و تخت است. این مجموعه از طریق شخصیتهایی مختلفی که در بر می گیرد، حول مسائلی چون طبقات اجتماعی، مذهب، وفاداری، فساد، جنگ داخلی و مجازات میگردد.
14649867o
در داستان اول که البته در سریال ساخته نشده است فردی به نام رابرت باراثیون طی یک شورش عظیم که به دلیل ظلم بسیار خاندان تارگرین ها بوده پادشاهی را از چنگ خاندان تارگرین ها در می آورد, دو فرزند پادشاه یک پسر به نام ویسریس و یک دختربه نام دنریس موفق به فرار به سرزمین واسوس در شرق وستروس می شوند پسر شاه مخلوع، در تلاش است تا تخت پادشاهی را پس بگیرد. در همین راه، او خواهر خود، دنریس تارگرین را به عقد رئیس یک قوم وحشی در میآورد تا بتواند از ارتش او برای شکست پایتخت استفاده کند. وی به دلیل مغرور بودن و جاه طلبی به وسیله رئیس قوم به طرز دردناکی کشته می شود اما خواهرش سعی می کند که راه خود را از او جدا کند به همین دلیل زنده می ماند پس از مرگ رئیس قبیله دنریس از قبیله طرد می شود اما چون وارث سه تخم اژدهاست به او لقب مادر اژدها داده می شود و توسط هواداران و سربازانی که بعدها به دست می آورد به قدرت زیادی دست پیدا میکند و سعی می کند پادشاهی وستروس را دوباره به خاندان تارگرین ها برگرداند
در آن سو در سرزمین وستروس شاه رابرت از دوست و همرزم قدیمی خود نِد استارک نگهبان بخش شمالی وستروس درخواست می کند تا مقام دست شاه را بپذیرد . اوضاع نابهسامان کشور و احتمالِ کشته شدن شاه رابرت ند استارک را مجبور به پذیرفتن این منصب میکند. او برای آغاز کار، سرزمین اجدادی خود، وینترفل، را ترک کرده و به کینگز لندینگ، پایتختِ هفت اقلیم میرود.
برادر دوقلوی ملکه " سرسی لنیستر" به نام "جیمی لنیستر" با خواهر خود ملکه رابطه عاشقانه دارد بعد از مرگ شاه رابرت پسر ارشد وی به نام جافری قصد دارد بر تخت آهنین پادشاهی بنشیند وی در اصل فرزند جیمی و ملکه است .جافری جهت از بین بردن مخالفانش دستور اعدام نِد استارک را میدهد و تصمیم به نابودی اربابان سایر بخش های وستروس میگیرد تا خود و خاندان لنیستر تنها مدعی پادشاهی در وستروس باشند اما اربابان دیگر بخش ها به خصوص لرد استینس باراثیون برادر شاه رابرت به شدت با او مخالف هستند لرد استینس با ارتشی انبوه سوار به کشتی به پایتخت حمله میکند اما در نهایت شکست می خورد و به سرزمین خود بازمیگردد . زیرکی تیریون لنیستر پسر کوتوله تایوین لنیستر و در نهایت حمله غافلگیر کننده لرد تایوین باعث تحمیل شکست به وی می شوند , تیریون که به شدت مورد نفرت خواهرش ملکه به دلیل مردن مادرشان در زمان به دنیا آمدن وی است سعی می کند خاندان لنیستر ها را از منجلابی که بدان گرفتار شده نجات دهد . در آن طرف پسر بزرگ خاندان استارک "راب" برای خونخواهی پدرش به پایتخت حمله میکند و وموفقیت هایی به دست می آورد اما طی توطئه که توسط لرد تایوین صورت گرفته وی و مادرش به طرز وحشتناکی به قتل می رسند و قلعه شمال که بی دفاع مانده مورد حمله اربابان متحد خاندان لنیستر قرار می گیرد و تقریبا نابود می شود فرزند نامشروع نِد استارک به نام جان اسنو قبل تر به عنوان نگهبان شب در برابر وحشی ها به سمت دیواره یخ شمال رفته بود , دختر بزرگ نِد استارک "سانسا استارک" در پایتخت گروگان لنیسترها می شود و قرار است همسر جافری شود . دو فرزند کوچک پسر نِد استارک به نامهای برن و ریکون و یک دختر کوچک وی به نام آریا در جستجوی خانواده شان آواره سرزمین های دیگر وستروس می شوند و خاندان استارک تقریبا از بین می رود .
Ga878rones N678
در داستان دوم دیوارِ واقعشده در شمالِ وستروس، یک مانع ساخته شده از سنگ، یخ و جادوست که چند صد متر ارتفاع دارد و شمال وستروس را از سرزمین یخزده وحشیها جدا میکند. نگهبانان این دیوار به نگهبان شب معروف هستند که در هنگام عضویت، قسم میخورند که تا پایان زندگیشان به دیوار خدمت کرده و هیچ دارایی مادی نداشته و ازدواج نخواهند کرد. در آغاز داستان گروهی از نگهبانان شب که در حال گشت زدن در شمال دیوار هستند، با گونهای باستانی از موجودات جادویی که گمان بر این است که قرنها پیش از بین رفتهاند مواجه میشوند تمامی گروه نگهبانان شب بهجز یک نفر در مقابله با آنان کشته میشوند. اما کسی در آنسوی دیوار حرف او مبنی بر بازگشت مردگان زنده را باور نمیکند.
داستان سوم نیز که در شرق وستروس رخ می دهد به تلاش های دنریس تارگرین یا همان کالیسی جهت به دست آوردن قدرت بیشتر و سپس حمله به وستروس جهت باز پس گیری تاج و تخت می پردازد .
الهامها
برخی از شخصیتها و داستانهای مجموعه برگرفته از دورههای مختلف تاریخ اروپا هستند. جنگ رزها (۸۵–۱۴۵۵ میلادی) در انگلستان بین خاندانهای لنکسترو یورک از موارد الهامبخش داستان بوده که در این مجموعه منعکس کنندهٔ نبرد خاندان لنیسترو استارک است. سرزمین وستروس با قلعهها و شوالیههایش نمادی از دوران اولیه قرون وسطی در اروپای غربی را به نمایش میگذارد. برای مثال شخصیت سرسی برگرفته از ایزابلا ملکه ظالم فرانسه (۱۲۹۵–۱۳۵۸ میلادی) است نویسنده این اثر جرج مارتین از واقعیتهای تاریخی همچون، دیوار هادریان، سقوط روم و افسانه آتلانتیس (والریا باستانی)، آتش یونانی بیزانسیها (وایلدفایر)، حماسه ایسلندی عصر وایکینگها(آیرونبورنها) و ایل مغول (دوتراکیها) همراه با نشانههایی از جنگ صدساله(۱۳۳۷–۱۴۵۳ میلادی) بین انگلستان و فرانسه و رنسانس ایتالیایی (۱۴۰۰–۱۵۰۰ میلادی) نیز الهام گرفته است. محبوبیت داستان مدیون مهارت مارتین در ترکیب این عناصر ناهمگون در یک اصل یکپارچه است که آنها را درجایگاه یک تاریخ جایگزین برای بیننده قرار میدهد.
sno4423444
نقد و بررسی
بدون شک یکی از مهمترین دلایل محبوبیت سریال حرکت بر خلاف جهت کلیشه های رایج داستانی و قهرمان پروری است . در تفکر رایج ساخت قهرمان و ضد قهرمان که در آثار تاریخی شکلی جدی تر به خود می گیرد به فضاسازی و سپس تعریف شخصیت ها و تقابل خیر و شر پرداخته می شود و سعی می شود بیننده همراه و پیگیر کننده داستان شود اما چیزی که در نهایت در همه این داستان ها مشترک است پیروزی نهایی خوبی بر بدی است (چون ذات انسان اینگونه است) که البته بیننده به خوبی این موضوع را می داند و چیزی که نمی داند این است که فیلم با چه پرداختی و چگونه می خواهد به این هدف برسد به همین خاطر به تماشای آن می پردازد و همین پرداخت های متفاوت نسبت به تقابل خیر و شر باعث می شود این موضوع تکراری نشده و همیشه مخاطب خود را داشته باشد . قریب به اکثریت آثار مختلف سینمایی و تلویزیونی از همین فرمول برای قهرمان پروری استفاده می کنند و در واقع هدف همه آنها یکی است یعنی پیروزی نهایی خیر بر شر , اما چون راه های رسیدن به این هدف متفاوت است همین تفاوت مشکل کلیشه ای شدن اثر را تا حد زیادی تلطیف می کند .
سریال بازی تاج و تخت با تعریف شخصیت های متنوع و زیاد و سپس حذف ناگهانی آنها سعی می کند از طریق وارد کردن شوک به بیننده به او اینگونه القا کند که قرار نیست همه چیز طبق خواسته همیشگی او باشد بلکه قرار است همه چیز بر اساس واقعیت که هر چند تلخ است باشد بیننده می خواهد شخصیت های خوب و قهرمان فیلمش هر طور که هست زنده بمانند ( چون به این روند عادت کرده است ) و پس از یک کشمکش پرهیجان در نهایت همه چیز با خوبی و خوشی به نفع آنها به پایان برسد اما این سریال قصد دارد او را با واقعیت های تلخی که او قبلا به آن فکرنمیکرده روبرو سازد و دنیای واقعی را به او نشان دهد. بیننده در شکل کلیشه ای مواجهه با قهرمان فقط یک مسیر را میبیند و آن قهرمانش و پیروزی اوست اما به اینکه اگر عکس این قضیه رخ دهد چه اتفاقی می افتد فکر نمی کند که حتی اگر بعضا هم فکر کند باز هم در نتیجه نهایی برای او تغییری ایجاد نمی شود قهرمانش چند باری شکست می خورد و ضعیف می شود ولی ناگهان امید پیدا میکند , برمیخیزد و دوباره در مسیر پیروزی قدم برمیدارد اما سریال به نحوی این خواسته کودکانه بیننده را به سُخره می گیرد و سعی می کند با وارد کردن شوک به او و نمایش روی دیگر سکه به او بگوید که دنیای واقعی بسیار پیچیده تر و گاهی ظالمانه تر از آن چیزی است که او تصورش می کرده است و وی باید تصور بولیَن ( یا یک چیز خوب است یا بد) و تصور پیروزی دائمی خیر بر شر در هر نبردی را کنار بگذارد .
jon sn7878rones
در اینجا به دلیل نوسان شدید داستان در تعریف موقعیت ها و اتفاقات بیننده شانس چندانی برای پیش بینی درست آینده ندارد و مجبور است فقط در زمان حال داستان را دنبال کند و در مورد هیچ چیزی قضاوت نکند تعلیق زیادی که در روایت داستان وجود دارد به نوعی روح و روان وی را به بازی می گیرد و کاسه صبر او را تا مرز لبریز شدن می برد و این برای بیننده تجربه جدیدی است که احساس می کند حتی شخصیت های داستان نیز از آخر و عاقبت خود خبر ندارند چه برسد به او که تنها بیننده است مثلا در زمانی که بیننده اطمینان پیدا میکند که جان اسنو از طریق ایجاد اتحاد بین وحشی ها و افراد خود یک نبرد دیدنی با موجودات مرده متحرک خواهد داشت و قهرمان خواهد شد و نه تنها دیوار و شمال را نجات خواهد داد بلکه از کجا معلوم پادشاه وستروس نشود و انتقام پدرش نِد استارک را نگیرد و چه و چه ... به یکباره مورد خیانت یاران خود قرار میگیرد و کشته می شود بیننده در شوک کشته شدن او دیگر نمیداند به چه دل خوش کند چون همه تخم مرغهایش را در سبد موفقیت جان اسنو گذاشته و حالا که او کشته شده وی قبلا فکر اینجایش را نکرده بوده به همین دلیل مجبور است معلق در بین داستان سریال فقط نظاره گر باشد و نه بیشتر . این فقط نظاره کردن و جلوتر از کاراکتر در داستان حرکت نکردن به بیننده این قابلیت را می دهد که همزاد پنداری قوی بین او و کاراکتر شکل بگیرد و آنچه را که کاراکتر داستان در زمان فعلی حس می کند همین حس با قدرت به بیننده منتقل شود , مورد خیانت قرار گرفتن جان اسنو نه تنها او را بهت زده می کند بلکه عینا همین بهت زدگی به بیننده منتقل می شود چون بیننده چیزی بیشتر از جان اسنو نمی داند و یا لحظه اعدام نِد استارک که خود وی نیز کوچکترین احتمالی نمیداد که به این روز بیفتد و توسط یک کودک به اعدام محکوم شود به همین خاطر دچار بهت زدگی و دلهره شدید میشود و همین حس با همین شدت به بیننده منتقل می شود و یا همسر و پسر وی درست از جایی که فکرش را نمیکردند ضربه میخورند و کشته می شوند و بیننده کاملا این اتفاقات را حس می کند .
در اینجا بین فردی که امید فراوان به موفقیت خود دارد و کسی که به موفقیت او چندان امید نیست تفاوتی وجود ندارد و هر دو قرار است بازیچه دست سرنوشت شوند اولی ممکن است نه تنها کوچکترین توفیقی پیدا نکند بلکه حتی از بین برود اما دومی ممکن است از سرنوشتی که برایش رقم می خورد غافلگیر شود دقیقا مانند دنیای واقعی که کسی از آینده خود خبر ندارد .
Game of Thron56757
لرد سینیستر که کاملا مطمئن است که با اتکا به ثروت و قدرت خود و پیشگویی های زن جادوگر تاج و تخت را به دست خواهد آورد اما در آخرین لحظه توسط ایده ای که به ذهن لرد تیریون کوتوله میرسد نصف ارتشش هنوز به خشکی نرسیده از بین می روند و این بار هم او به شدت غافلگیر می شود و هم لرد تیریون که نه خود و نه دیگران به خاطر قامت بسیار ریزش روی او چندان حساب نمیکردند اما اکنون تیریون جزو مهمترین افراد در کشمکش بازی تاج و تخت می شود و بعدها زمانی که لرد سنیستر آخرین توان خود را جمع می کند تا سرزمین شمال و دیواره آن را از آن خود کند تا شاید کمی از عطش قدرتش فروکش کند دوباره شکست سختی میخورد و از صفحه روزگار محو می شود , کالیسی که با این همه مدعی تاج و تخت اصلا نباید به آن فکر هم بکند به یکباره صاحب قدرتی می شود که او را در مقام اول تصاحب تاج و تخت قرار می دهد )
سریال تاثیرات ویرانگری که قدرت طلبی و پیامدهای آن مانند فساد , قتل ,خیانت , کینه , تنفر و از بین رفتن احساسات انسانی بر روح انسان میگذارد را به خوبی به تصویر می کشد و آنها را نه به صورت شعاری بلکه از طریق وارد کردن شوک به بیننده و همینطور ایجاد همزادپنداری بین او و کاراکترمنتقل می کند
در اینجا قدرت بازیچه دست افراد نیست بلکه افراد بازیچه دست قدرت هستند آنها هرچقدر بیشتر خواهان قدرت می شوند روح آنها بیشتر مسموم می شود و جنون وحشتناکی بر زندگی آنها چیره می شود و همان اندازه نیز زندگی غم انگیزی برای دیگران رقم می زنند شجاعتی که سریال در نمایش تلخ ترین اتفاقات به خرج می دهد ستودنی است به عنوان مثال لرد سینیستر برای رسیدن به تاج و تخت به قدری روحش از درون مسموم و نابود شده است که برای پیروزی در نبرد فتح شمال به پیشنهاد جادوگر دخترکوچکش را زنده زنده در آتش میسوزاند! و یا جافری با اعدام ناگهانی نِد استارک باعث از بین رفتن سرزمین و آوارگی دائمی خانواده استارک می شود و اوضاع وستروس را بیش از پیش متشنج می کند , اتفاقاتی از این قبیل در سریال زیاد رخ می دهد در واقع زبان نیش دار و گزنده ای که سریال با آن روایت می شود به شدت به این نکته تاکید دارد که در اینجا هیچ چیز شوخی نیست و شخصیت ها مدعی تاج و تخت کاملا جدی هستند و حاضرند برای رسیدن به مقاصدشان هر عمل وحشتناکی را مرتکب شوند و استثنایی وجود ندارد .
GAME OF T8989
دنیای پر آشوب و تیره ای که به خوبی در سریال به تصویر کشیده شده است بیانگر فضای متزلزل و تیره و تار زندگی شخصیت های داستان است در این محیط پر نوسان نمیتوان عاقبت کسی را پیش بینی کرد و هر لحظه ممکن است قهرمان و یا هر کسی دیگری به بدترین وضع حذف شود کنش ها و واکنش ها در این وضعیت دائما در نوسانند و هیچ کس حتی قدرتمند ترین افراد داستان نیز از آسیب های آن در امان نیستند و بیننده نیز همانطور که در بالا اشاره شد به خوبی این اوضاع را حس می کند . مانند ملکه سرسی که خودخواه و شخصیتی کاملا منفی است و کوچکترین ارزشی به مردم عادی نمی دهد به یکباره توسط کشیشانی که قرار بود بازیچه دست او شوند محکوم به سنگسار به خاطر زنا با برادرش می شود و از عرش به فرش می افتد . زمانی که وی در شهر برهنه گردانده می شود و مردم عقده های خود روی سر او خالی می کنند , بیننده نه تنها به قول معروف دلش خنک نمی شود بلکه حس حقارت و بدبختی را در وی کاملا حس می کند . و از آن طرف حمله موجودات جادویی به قبایل وحشی پشت دیوار و حمله قبایل به دیوار جهت مصون ماندن از آسیب آنها و فتح سرزمین شمال , و یا آماده شدن کالیسی جهت باز پس گرفتن تاج و تخت همگی بیانگر آن است که اوضاع قرار نیست به سمت بهبودی و صلح حرکت کند و تا وستروس و همه چیزش نابود نشوند هیچ چیز تمام نمی شود .
انتقاداتی که به سریال وارد شده است بیشتر به خاطر همان شجاعتش جهت نمایش اتفاقات تلخ و خشونت و فساد بوده است که البته برای آن توجیهی منطقی وجود دارد , زمانی که قصد نمایش واقعیات وجود دارد نمی توان واقعیت را سانسور کرد و یا قسمتی از آن را نشان داد در این صورت واقعیت گنگ و دو پهلو می شود و در واقعی بودن آن شک و شبهه بوجود می آید و ممکن است هرکس برداشت متفاوتی از آن بکند مخصوصا در این سریال که سازندگان قصد داشته اند بیننده رویدادها را واقعی حس کند البته در قسمتهایی زیاده روی هایی صورت گرفته که میشد آنها را حذف کرد اما در کل این ایراد به چارچوب محکم داستان خللی وارد نمی کند .
game of throne5656 2 000
تعداد زیاد شخصیتها و نامفهوم بودن جایگاه آنان در داستان از دیگر انتقاداتی است که به سریال وارد شده است که به نظر نگارنده این موضوع نه تنها نقطه ضعف نیست بلکه یکی از مهمترین نقاط قوت سریال است . زمانی که شما با موضوع بزرگی به نام کشمکش بر سر قدرت در یک امپراطوری بزرگ که به هفت قسمت تقسیم شده طرف هستید و تهدیداتی که در خارج این امپراطوری وجود دارد به آن اضافه کنید دیگر این داستان را با چند شاهزاده و ملکه و ندیمه و غیره نمیتوان جمع کرد بلکه این هنر فوق العاده بالای نویسنده بوده که شخصیت های مختلفی از هر تیپ تعریف کرده و ارتباط مناسبی نیز بین آنها و سایرین به وجود آورده و هر کس به وزن خود در داستان اصلی تاثیرگذار است .
سریال بازی تاج و تخت یکی از محبوب ترین و ماندگارترین آثار اخیر تلویزیونی است که به خاطر شکستن کلیشه های رایج داستانی و تعریف یک موج نو در ارتباط مخاطب با داستان , سبکی حرفه ای در داستان پردازی را دنبال می کند که در نوع خود کم نظیر است .
جذابیت های این اثر را جدا از بازی عالی بازیگران و ویژگی های فنی ممتاز مانند طراحی صحنه و لباس و غیره باید در قلم بسیار توانای فردی جستجو کرد که توانسته با الهام گرفتن و استفاده بینظیر از قدرت تخیل و داستان پردازی خود منظومه ای بزرگ بوجود آورد که با توجه به گستردگی شخصیت پردازی در تاریخ ادبیات جهان بینظیر بوده است. جرج آر. آر. مارتین نویسنده این اثر که خود نیز به نوعی وام دار جی آر تالکین نویسنده ارباب حلقه ها است توانسته اثری را خلق کند که محدود به زمان و مکان خاصی نیست بلکه همه چیز آن را انسان و رفتارهای انسانی از گذشته تا کنون تشکیل می دهد و تیپ های مختلفی از افراد را در بر می گیرد . سازندگان سریال نیز با کمک وی به خوبی توانسته اند این اثر ادبی را به اثری تلویزیونی تبدیل کنند . فصل ششم این سریال به زودی از شبکه اچ بی او پخش خواهد شد و به گفته مارتین این سریال تا فصل هفت ادامه خواهد داشت.
این نقدم تا آخر فصل 5 عه
-
نقش آفرینی بازیگران :
-
موسیقی متن :
-
جلوه های ویژه :
-
تأثیرگذاری :
-
داستان کلی :
نقاط قوت
- نقش آفرینی بازیگران
- انتخاب صحیح بازیگران
- عالی بودن فصل 5
به مناسب سومین سالگرد پایان Breaking Bad، دربارهی یکی از دلایل موفقیت آن صحبت میکنیم.
به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،
که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنهی سنگی
در بیابان برپاست ... در نزدیکی آنها، بر روی شنِ بیابان،
چهرهای خردشده افتاده که نیمی در شنها فرو رفته است، چهرهای که اخم
و لب چروکیدهاش، و ریشخندِ فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمیکند،
گویای آن است که مجسمهساز آن احساسهای رامسس را خوب فهمیده است،
احساسهایی که هنوز ماندهاند و بر آن پارههای بیجان مجسمه نقش بستهاند،
دست مجسمهسازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساسها را پروراند؛
و بر پایه مجسمه، این واژهها آشکارند:
"نام من آزیمندیاس، شاه شاهان است:
ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!"
هیچ چیز دیگر نیست. گرداگرد زوال
آن ویرانه غول پیکر، بیکران و بیآب و علف،
شنها و دیگر هیچ تا بیکران گستردهاند.
چند هفته پیش مصادف بود با سومین سالگرد پخش آخرین اپیزود «برکینگ بد». به همین دلیل تصمیم گرفتم از این مناسبت نهایت استفاده را کنم و دربارهی یکی از زاویههای تاثیرگذار اما پنهان بهترین سریالی که در تمام زندگیام دیدهام، صحبت کنم. بله، انگار همین دیروز بود که برای اولین و آخرین بار در حالی که والتر وایت به سقف آزمایشگاه نئو-نازیها خیره شده بود، با تماشاگرانش چشم در چشم شد. چشمانی که دیگر زندگی از آنها رخت بسته بود. «برکینگ بد» تا زمانی که روی آنتن بود، واقعا فرمانروای بلامنازع تلویزیون بود و طوری به درون تار و پود فرهنگ مردم رخنه کرد که تاکنون هیچ سریال دیگری آن را با آن شدت و قدرت تکرار نکرده است و اگرچه امروز سه سال از پایان یافتن سریال میگذرد، اما «برکینگ بد» میراثی را از خود بر جای گذاشت که دستنخورده باقی مانده است. سوال این است که «برکینگ بد» چگونه توانست از درون غولهای قبل از خودش برخیزد و به چنین سنگبنای تازهای تبدیل شود و مدیوم تلویزیون را چندین قدم به جلو متحول کند؟
دلایل بسیاری برای این موضوع وجود دارد که صحبت کردن دربارهی جنبههای مختلف داستانگویی و فلسفی سریال در قالب این مقاله نمیگنجد، اما اگر قرار باشد فقط یک عنصر را نام ببرم، به نحوهی طراحی اپیزودهای پایانی سریال برمیگردد. اپیزودهایی که داستان عالیجناب هایزنبرگ را به چنان نتیجهی رضایتبخش، تاثیرگذار، غمانگیز و بیرحمانهای رساندند که فراموش کردن آن تراژدی عظیم را به کاری غیرممکن تبدیل کردهاند. وینس گیلیگان و گروهش تمام اتفاقات پنج فصل گذشته را در سه اپیزود نهایی سریال به سرانجام ایدهآلی رساندند که بهتر و دردناکتر از این نمیشد. به همین دلیل میخواهم در این مقاله دربارهی بهترین اپیزود سریال صحبت کنم؛ اپیزود چهاردهم فصل پنجم که اگرچه بعد از آن دو اپیزود دیگر هم باقی مانده بود، اما همهی طرفداران قبول دارند که این اپیزود، سرانجام واقعی سریال بود. جایی که والتر وایت از خط قرمزی عبور میکند که دیگر راهی برای بازگشت نیست. در این اپیزود است که امپراتوری هایزنبرگ سقوط میکند و دو اپیزود بعد فقط تلاش والت برای کنار آمدن با این موضوع و کم کردن آسیب ترکشهای آن به دیگران است.
اپیزود چهاردهم که «آزیمندیاس» نام دارد، دربارهی نتیجهی تمام کنشهای والت در طول سریال است و این موضوع را میتوانید در نحوهی آغاز اپیزود ببینید. سکانس قبل از تیتراژ از ادامهی صحنهی تیراندازی نئو-نازیها و هنک و استیو شروع نمیشود، بلکه نویسنده با فلشبکی ما را به اپیزود اول منتقل میکند. جایی که والت و جسی با شور و شوق کودکانهای مشغول «پختن» هستند. ما میدانیم که روایت «برکینگ بد» به نوعی یک پروسهی شیمیایی است. عناصر و موادی که در هم ترکیب میشوند و به واکنشهای شیمیایی منجر میشوند. در چارچوب داستان این عناصر و مواد اولیه «انتخاب»ها و «تصمیم»های کاراکترها هستند. مثل تصمیم والت برای ساخت مواد مخدر برای تامین خرج سرطانش. یا اولین دروغی که به همسرش میگوید و ما در آغاز این اپیزود میبینیم که او در حال تمرین کردن این دروغ است. تصمیمهای به ظاهر کوچک و قابلدرکی که چرخیده و چرخیدهاند و حالا ما قرار است تا چند دقیقهی دیگر نظارهگر نتیجهی وحشتناک آنها باشیم. این از نویسنده، اما رایان جانسون، کارگردان این اپیزود به شکل دیگری از طریق تصویر این موضوع را به نمایش میگذارد. مثلا در پایان این سکانس میبینیم که انسانها و اجزای صحنه با گذشت زمان به آرامی محو میشوند. کارگردان بهطرز نامحسوسی میخواهد چند دقیقهی آینده را زمینهچینی کند. انتخابهای اولیهی والت حالا به نتیجهای رسیدهاند که قرار است خیلی چیزها را از زندگی او محو کنند.
همهی طرفداران قبول دارند که اپیزود چهاردم فصل آخر، سرانجام واقعی سریال بود
طرفداران از این اپیزود به عنوان سرانجام خونین هایزنبرگ یاد میکنند، اما نکتهی جالب ماجرا این است که این اپیزود اصلا خونین نیست. یا به عبارت دیگر، بیشتر از به راه انداختن خون و خونریزی فیزیکی، از لحاظ احساسی خونین است. در عوض نویسنده و کارگردان تمرکز این اپیزود را بر روی واکنش کاراکترها به صحنههای غیرقابلباوری که میبینند و خبرهای بدی که میشنوند میگذارند. دقیقا به همین دلیل است که این اپیزود را پایان واقعی «برکینگ بد» میدانیم و به خاطر همین است که «برکینگ بد» چنین تاثیر متفاوتی روی تماشاگران میگذارد. به جای یک صحنهی اکشن بزرگ و خفن، تمرکز این اپیزود روی نگاههای کاراکترهاست. نگاه خیس اسکایلر. نگاه خشمناک جسی. نگاه بیاحساس عمو جک. نگاه نافذ هنک.
«آزمندیاس» اپیزود رها شدن واکنشهایی است که در تمام این مدت در حد انفجار روی هم جمع شده بودند. به خاطر همین است که مثلا وقتی والت، دختر کوچولویش هالی را میدزد، دوربین همراه او نمیرود، بلکه در کنار زجه و زاری اسکایلر باقی میماند. چون دیگر کنشها اهمیت ندارند، حالا وقت این است که ببینم اعمال والت روی دنیای اطرافش چه تاثیر خونینی گذاشته است. یا مثلا به صحنهی اعدام هنک نگاه کنید. به محض شلیک گلوله، کارگردان به سرعت کات میزند. در حالی که صحنهی گریه و زاری والت از دیدن مرگ باجناقش، ۴۴ ثانیه طول میکشد. تازه این فقط والت نیست. بلکه کارگردان بهطور مفصل واکنش ماری، اسکایلر و فلین را از شنیدن خبر مرگ هنک به نمایش میگذارد و آن بهتزدگیها و اشکها را دستکم نمیگیرد.
قبل از این، تمرکز سریال روی روایت داستان از زاویهی دید والتر وایت بود، اما در این اپیزود ما این مرد و کارهایش را از زاویهی دید دیگران میبینیم و تازه در این لحظه است که متوجه میشویم مردی که اینقدر دوستش داشتیم، چگونه به آدمهای اطرافش آسیبزده است و نکتهی جالب این تغییر زاویه این است که ما متوجه میشویم والت طوری در افکارش گم و گور شده است که نمیداند دارد چه کار میکند و چه میگوید و این اطرافیانش هستند که او را بهتر از خودش میبینند. به صحنهای که عمو جک بالای بدن زخمی هنک ایستاده است و والت با التماس سعی میکند، یکی از اعضای خانوادهاش را نجات دهد نگاه کنید. والت طوری در ذهنش گم شده است که فکر میکند که باز هم میتواند قسر در برود و با پول و هوشاش موقعیت را به نفع خودش برگرداند. اما هنک در دیالوگی که قلب آدم را میشکند میگوید: «تو باهوشترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم، ولی اینقدر احمقی که نمیتونی ببینی اون تصمیمش رو ۱۰ دقیقه پیش گرفته بود».
در این لحظه است که متوجه میشویم هماکنون ۱۰ دقیقه است که والت از لبهی درهای که خودش خلق کرده بود سقوط کرده است، اما این اتفاق آنقدر برای او غیرقابلباور است که فکر میکند هنوز میتواند زمان را به عقب برگرداند و از این سقوط آزاد جان سالم به در ببرد. نگاه هنک و جملهاش به والت باعث نمیشود تا او سر عقل بیاید. نگاههای خیرهی بقیه حرفهای زیادی برای گفتن دارند، اما او نمیتواند خودش را درون آنها ببیند. رایان جانسون دو بار در این اپیزود (زمانی که والت بدون نگاه کردن به آینه در کمد لباس را باز میکند و زمانی که آینهی ماشینش را برمیگرداند) نشان میدهد که والت آمادهی نگاه کردن به خودش در آینه (و چشم دیگران) نیست.
طرفداران از این اپیزود به عنوان سرانجام خونین هایزنبرگ یاد میکنند، اما نکتهی جالب ماجرا این است که این اپیزود اصلا خونین نیست
والت وقتی به خانه میرسد کماکان همهچیز را با جملات همیشگیاش که خبر از تحت کنترل بودن اوضاع میدهد ماستمالی میکند، اما ما و دیگران بهتر از هرکس دیگری میدانیم که این تو بمیری، از آن تو بمیریها نیست. همین اتفاق هم میافتد. این کلمات دیگر روی اسکایلر موئثر نیستند. قبل از این اپیزود وقتی والت سعی میکرد کنترل خودش را حفظ کند، قلب ما برای موفقیت او میتپید و میدانستیم که امیدی که او میدهد، واهی نیست. اما در «آزیمندیاس» این قولها معنای دیگری به خودشان میگیرند و آن بیمعنایی است. برای اسکایلر و تماشاگران تلاش والت برای معمولی نشان دادن اوضاع مسخره است و خبر از ناتوانی والت در «دیدن حقیقت» میدهد. این جر و بحث به دعوای والت و اسکایلر منجر میشود. اوج این سکانس اما گلاویز شدن این دو نیست، بلکه در پایان این دعوا از راه میرسد. جایی که والت از شدت کلافگی فریاد میزند: «ما یه خونوادهایم»، اما به محض اینکه تصویر خودش را در چشمانِ همسر و پسرش میبیند، متوجه میشود ادعایی که میکند، شعاری بیش نیست. والت تاکنون سعی میکرد از خودش فرار کند، اما درست در این صحنه است که با چهرهی واقعی خودش در چشمانِ خانوادهاش روبهرو میشود. اسکایلر و فلین مثل قربانی یک قاتل غریبه با وحشت به او نگاه میکنند. در اپیزودی که سرشار از نگاههای گوناگون است، این دردناکترینشان است.
این نقطه از مقاله جایی است که میتوانیم متوجه معنایی که پشتِ اسم این اپیزود قرار دارد نیز شویم. «آزیمندیاس» ارجاعی به شعری از پرسی شلی است. این همان شعری است که برایان کرنستون در تریلر تبلیغاتی فصل آخر سریال روخوانی میکند. این موضوع نشان میدهد که وینس گیلیگان از این طریق خواسته رابطهی این شعر و سریال را نمایانتر کند و به ما خط بدهد که سرانجام هایزنبرگ را براساس این شعر طراحی کرده است. شعر روایتگر داستان دیدار شلی با یک مسافر است. مسافری که جزییات خرابیهای باقیمانده از مجسمهی آزیمدنیاس را برای او توصیف میکند. آزیمندیاس اسم یونانی رامسس دوم، قدرتمندترین فرعونِ امپراتوری مصر و بیابانهای خشک و بیآب و علفی است که زمانی پادشاهی او در آنجا قرار داشت.
برخی رابطههایی که بین داستان هایزنبرگ و رامسس دوم کشیده شده، روشن است. مثلا به صحنهی بعد از مرگ هنک نگاه کنید. نحوهی سقوط والت با آن صورت درهمکشیده و بغضکرده و دستان بسته یادآور سقوط یک مجسمهی باشکوه بر زمین است. یا وقتی که والت با یک بشکه پول در وسط کویر آزاد میشود. کویرهایی که قبلا محل امپراتوری هایزنبرگ بود، حالا همچون افق بیانتهایی از مرگ و تنهایی به تصویر کشیده میشوند. یا مثلا به تکه شیشههای شکستهی پنجرههای ماشین بر روی زمین نگاه کنید که خیلی شبیه به شیشهی آبی والت و جسی است و حالا کارگردان با قرار دادن آنها در میان شنهای بیابان، فروریزی و به تاریخ پیوستن امپراتوری والت را به زیبایی به تصویر میکشد. و درست مثل شعر، «برکینگ بد» هم در نهایت دربارهی ناپایداری قدرت مطلق و غرور نابودکنندهی قدرتمندان است. همانطور که رامسس دوم به عنوان قدرتمندترین فرعون تاریخ مصر نابود شد، هایزنبرگ هم به عنوان پادشاه مواد مخدر دنیا توسط غرور خودش سقوط کرد.
این شعر اما دربارهی یک چیز دیگر هم است و آن هم نگاه کردن از زاویهی دید دیگران است. در شعر ما آزیمندیاس را از زاویهی دید مجسمهساز و اثر مجسمهساز را از زاویهی دید مسافر و توصیف مسافر را از طریق کلمات شاعر میبینیم. این موضوع به زیبایی نشان میدهد چیزی که یک داستان دراماتیک را بهیادماندنی میکند، طراحی یک سکانس اکشنِ پرزرق و برق و کُرخوانیهای شخصیتهای رنگارنگ و ایدههای بزرگ نیست، بلکه نمایش سلسله واکنشهایی هستند که از تکتک «تصمیم»هایمان سرچشمه میگیرند. واکنشهای احساسی و شیمیایی انسانهایی که در کنار یکدیگر بر روی زمین زندگی میکنند. «برکینگ بد» یکی از بهترین داستانهایی است که مسئلهی اهمیت تکتک انتخابهای ما و عواقب خوب و بدی که میتوانند به همراه داشته باشند را بررسی میکند و آن را به مرحلهی حماسی و تکاندهندهای میرساند که حتی گفتگوی ساده کاراکترها در حد آتشبازیها نفسگیر میشود. این روزها فشار زیادی به کارگردانان سریالها وارد میشود تا همهچیز را به دیوانهوارترین شکل ممکن به پایان برسانند. «برکینگ بد» بدون یک اکشن خونین به پایان نمیرسد. دو اپیزود بعد روباتِ تیرانداز والت دیوارهای بتنی محل اختفای نئو-نازیها را سوراخ خواهد کرد، اما یکی از مهمترین دلایلی که وینس گیلیگان را تحسین میکنم به خاطر «آزیمندیاس» است. به خاطر اینکه او در این اپیزود به آن چیزی میپردازد که اهمیت دارد. گیلیگان به ما اجازه میدهد تا ببینیم والتر وایت، شاه شاهان، چگونه در مقابل چشمانِ کسانی که دوستش دارند فرو میریزد.